شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

رقص در مهتاب

زیر تاریکی شب، دیدن مهتاب قشنگ است و چه باک، چه خیالی من اگر بال ندارم، حس پرواز که هست،
حس پرواز قشنگ است.
قلمم، دفتر شعرم، همه را باد ربود، و از آنها خبری دیگر نیست.. بنگر رقص ژولیده نیزار چه زیباست خدا !
در و دیوار اگر همدم تنهایی توست، و دلت غم دارد،
نمنمک اشک بریز .. اشک شهزاده نیزار قشنگ است.

با همه مهر بورز ، به کسی کینه نگیر ،
صاف و بی شیله و بی پیله دل زار قشنگ است،
به خدا .. دل پر مهر قشنگ است.
به سرانگشت نوازشگر دوست،
بوسه خار قشنگ است.
لحظه واقعه نیز.. بوسه بر خاک و زمین بوسی جانانه قشنگ است.
بفشارید به آغوش محبت همگی یار و غریبه،
پدر و مادر و فرزند،
به خدا گرمی آغوش قشنگ است.

چشم باید هم ازین پس همگی خوب بشوییم که تا خوب ببینیم،
ببینیم هر آن چیز در این دور و بر از ریز و درشتش همه زیبا و قشنگ است.
ببینید چه گنجشک قشنگ است،
چه پروانه قشنگ است.
و موری که بدندان بگرفته است همان دانه گندم چه قشنگ است!
در این دشت و دمن زاغ سیاهی که زند پر ،
وسط پهنه ی آبیه فضا چرخ زنان،
شیرجه و پشتک و وارو .. چقدر زاغ قشنگ است.

نسترن، یاس، اقاقی، گل شب بو ، گل مریم، گل نیلوفر پیچان.. خدا.. وای ببین لاله چه زیبا و قشنگ است.

همه جا شاد چو مستان و به قهقاه بخندید،
به همنوع و به هر نوعه وجود عشق بورزید،
همانا سینه ی باز و پر از عشق قشنگ است.
بشناسید خدا را،
هر کجا یاد خدا، نام خدا هست، خدا هست،
هر آنجا که خدا هست قشنگ است.
(هو معکم، اینما کنتم)

بوی باران - از استاد غزل آرامش


‎باز باران می چکد بر برگهای دفترم
‎قطره هایش واژه های خسته را جان میدهند
‎من به باران زنده میسازم گل احساس را
‎از همین رو شعرهایم بوی باران میدهند

‎اهل پاییزم ولی سرسبزی ام بی انتهاست
‎هر بهار از نو شکوفا می شود اندیشه ام
‎الفتی دیرینه دارم با هجوم گردباد
‎یخ نمی بندد زمستان شاخ و برگ و ریشه ام

‎در دلم آتشفشان بر دامنم گلهای سرخ
‎وای از آن روزی که داغ من بسوزاند زمین
‎بستر عمر من از افسوس و از حسرت تهی ست
‎من نخواهم گشت با اندوه غربت همنشین

‎سبزی ام را می سپارم بر دل دنیای شعر
‎با کلامم می نوازم قلبهای مرده را
‎هیچکس در این جهان بی یاور و همراه نیست
‎مرهمی همواره می یابم دل آزرده را

‎او که شعر بودنم را اینچنین زیبا سرود
‎سینه ام را خانه ی عشق و امید و نور کرد
‎با تمام سردی و بی رنگی دنیای من
‎زردی افسردگی را از وجودم دور کرد

‎وسعت دید مرا تا آسمانش اوج داد
‎قلب و روحم را سبک چون قاصدکها آفرید
‎من نخواهم مرد حتی زیر صد خروار خاک
‎زنده مى خواهد مرا آن کس که "دل" را آفرید

 

 

‎باز باران می چکد بر برگهای دفترم...
‎قطره هایش واژه های خسته را جان میدهند
‎من به باران زنده میسازم گل احساس را
‎از همین رو شعرهایم بوی باران میدهند

 

شعر فخیم

پشتِ رُل ساعت حدوداً پنج، شاید پنج و نیم 

داشتم یک عصر برمیگشتم از عبدالعظیم 


از همان بن بستِ باران خورده پیچیدم به چپ 

از کنارت رد شدم آرام، گفتی: (مستقیم! )


زل زدی در آینه اما مرا نشناختی 

این منم که روزگارم کرده با پیری گریم 


رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند 

رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم 


بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود و عشق 

گفت مجری بعدِ بسم الله الرحمن الرحیم" : 


یک غزل می‌خوانم از یک شاعر خوب و جوان 

خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:


"سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده ست 

تا تو بوی زلفها را می‌فرستی با نسیم" 


شیشه را پایین کشیدی، رِند بودی از نخست 

زیر لب گفتی:(خوشم می‌آید از شعر فخیم )


موج را تغییر دادم، این میان گفتی به طنز: 

(با تشکر از شما رانندهٔ خوب و فهیم)


گفتم:( آخر شعر تلخی بود)، با یک پوزخند 

گفتی:( اصلا شعر می فهمید!؟)  گفتم: (بگذریم...)



#کاظم_بهمنی

الا رهرو کوی صدق و صفا 
سپارنده راه عشق و رضا 
گر از راه ابریشم افتد گذار 
تو را یک زمان اندر این رهگذار 
سواد ابر شهر بینی اگر 
فرود آی از مرکب راهوار 
بنه بر نشابور یک لحظه گام 
رسان از من ایدون به یاران سلام 
منه پای زنهار بر آن ز ناز 
به خاکش همی بر زجان صد نماز 
بران گوهر پاک مژگان بر آن 
به شوق بهشت و غم دلبران 
بهشت است این جا پر از سروناز 
به هر جای بینی بتی دل نواز 
نشابور نی،‌ باغ لاله وشان 
همه گلرخان و همه مهوشان 
نشابور نی،‌ میهن بوسعید 
که بگرفته گردون از او فر و شید 
نشابور و خیام وارونه جام 
که شد مست از او هر کز او جست کام 
نشابورو و عطار پیر طریق 
که پوید همی راه او هر فریق 
نشابور و پوران هفتم امام 
شهیدان محروق فخر انام 
نشابور و یغمای شوریده حال 
نیابد چنو کس به میدان مجال 
در این باغ شیدا و ژولیده است 
گل فضل را هر که بوییده است 
خوش آنان کز این بوم و بر زاده اند 
در آن عمر شیرین بسر برده اند 
فرشته سرشتند و نوشین روان 
به آزادگی همچو سرو روان 
به حسن و ملاحت چونان عرشیان 
به  عزم وصلابت چو شیر ژیان 
به اندی کم از پنج بودم مقیم 
در آن شهر فارغ ز هر هول و بیم 
نگشتم در آن جای یکدم نژند 
ندیدم دمی از کسی هم گزند 
همه مهتر و کهترش یار من 
به هر لحظه بودند غمخوار من 
الا ای غزالان تازی شکار 
که برده ز صیاد هوش و قرار 
جلال آوران غرور آفرین 
نشاید شما را به جز آفرین 
سزد گر پژوهنده خواند درود 
سراید به پاس شما این سرود 
۲۹۱۱۱۳۷۱-مشهد.

اندرزنده کردن فردوسی فارسی را

این که می گویند فردوسی فارسی را نجات داده و از نو زنده اش کرده است برای من نامفهوم است. شما بنگرید نمونه ای از شعر رودکی را که در همان قرن سروده و تحت تأثیر فردوسی هم نبوده است: 

مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود               نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود

سپید سیم رده بود و در و مرجان بود                   ستاره سحری بود و قطره باران بود

دلم خزانه ی پرگنج بود، گنج سخن                     نشان نامه ما مهر وشعر عنوان بود

همیشه شاد و ندانستمی که غم چه بود                  دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود

بسا دلا که بسان حریر کرده به شعر          از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود

تو رودکی را ای ماهرو کنون بینی                     بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود

بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی                    سرودگویان گویی هزاردستان بود

شد ان زمانه که شعرش همه جهان بنوشت            شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود

تمامش پاسی دری اصیل است. از آن طرف دیگر شعر و نثر دوران قاجار  را هم بنگرید با آن همه غموض و دشواری ناشی از کاربرد واژگان و اصطلاحات عربی در آن. 

حال با توجه به ماقبل و مابعد فردوسی، و تطبیق هر دو با فارسی معاصر، سؤال من این است که فردوسی چی را از زبان فارسی حراست کرده است که قبل از آن در سلطه زبان مقثا عربی بوده است؟ 

برای شاهد به نمونه نثر قرن هفتم از تاریخ جهانگشای جوینی بنگرید: 
« چون یاسا و آئین مغول آنست که هرکس ایل و مطیع ایشان شد از سطوت و معرّت بأس ایشان ایمن و فارغ گشت و متعرّض ادیان و ملل نیز نه اند و چه جای تعرّض است بلک مقوّیان اند و برهان این دعوی قوله علیه السّلام انّ اللّه لیؤیّد هذا الدّین بقوم لا خلاق لهم و احبار اخیار هر ملّتی را از صنوف عوارضات و محن مؤن و اوقاف و مسبّلات و حرّاث و زرّاع ایشان را معاف و مسلّم داشته اند و هیچ کس را مجال آن نه که با آن طایفه سخن محال تواند گفت و بتخصیص ائمّه دین محمّدی را خاصّه اکنون که عهد دولت پادشاه منکو قاآن است و اروغ و اولاد و احفاد چنگز خان چند پادشاه زاده اند که شرف اسلام ایشان را با دولت دنیا جمع شدست و اتباع و اشیاع و خیل و حیل ایشان خود چندان اند که بزیور عزّ دین آراسته و پیراسته شده اند که در عدّ و حصر نیاید برین موجبات واجب میشود که  از روی عقل که ابلق ایّام در زیر ران فرمان ایشان رام است که بر قضیّت حکم ربّانی و ان جنحوا للسّلم فاجنح لها».

من که به واقع تا کنون نتوانسته ام تفاوتی ناشی از تحولی در زبان فارسی به وسیله فردوسی ببینم شما اگر می توانید مرا قانع کنید ممنونم. 

بهار سوخته

هو الحی

از این زمان و زمین ای دریغ و ای آوخ

از امتی که بسر می برند در برزخ 


بهشت روی زمین خطّه قهستان است

اگرچه گوئیش افکنده اند در دوزخ


ز کال شور گذر چون کنی پس از تربت

بهار را تو نبینی دگر به صد فرسخ 


به زاهدان که روی بگذری چو از قاین

نبینی هیچ دگر دامِ لایق مسلخ


شمال و غرب ببارد ز آسمان چون سیل 

ولی زنند در این جا، ز خشکه سرما، یخ


دو دست رو به خدا جمله الفرج گویان

تمام گمشده آن جا اهالیش سرنخ


کویر خشک و بیابان بهارشان صحراست

کریه و تیره همه کوهپایه ها سنگلخ 

22/02/1394- مشهد.

امّن یجیب نگاه

بی غصه ها اصلا نمیفهمند غمگین را

مثل توانگرها که اندوه مساکین را

برق نگاهی پشت عینک هم میاندازد
از رونق اجناس گران پشت ویترین را

هر کس که بیگانه ست با عشقت نمیفهمد
مفهوم گیرای نگاهی گرم و سنگین را

برده است تا عرش خدا امشب به مهمانی
امَّن یجیب چشم تو فریادِ آمین را

در یک نگاهت آمده معنای دینداری
در برگرفته چشم تو کل مضامین را

وقتی به حکم دیدگانت میشود جان داد
فرمان پذیری میکنم قانون تمکین را

من مرده ی چشم انتظاری توی دهلیزم
باید خودت اجرا کنی آیین تلقین را

گنجشک ها تا وقت مردن باز گنجشکند
حسرت به دل باشند اگر پرواز شاهین را

دیدم تورا در خواب و باطل کرد رویایم
تعبیرهای گونه گون ابن سیرین را

فرهاد هم وقتی که عاشق شد نمیدانست
چیزی از افسون نگاه تلخ شیرین را

میخواستم یادم بماند عاشقت هستم
یا دست کم یادت بیاد عهد دیرین را

امشب شرابی ناب میخواهد دل تنگم
"ساقی" بزن بر دردهایم مُهرِ تسکین را .


شعر از : زهرا وهاب (ساقی)۹۵/۲/۱۴

نوزده ضرب در پنج

یک عمر وعده دادی و میگفتی

خواهم سرود شعر شلمرودی

اکنون رسیده است زمانش، کو

شعری که وعده دادی و نسرودی؟

 

  آمد دوباره نوزده ات از راه

پر شد پیالة تو از آن بالا

خوردی چنان که مست شدی از آن

شد پنجة تو سیزده پر حالا

 

 میگفت با تو دوش نگارینت

آجی بگیر و زل زده بودی باز

میگشت گرد خانه و می افشاند

بذر شقایق از سر شوق و ناز

 

بیدار شو که شام سرآمد وای

شد ظهر و عصر هر دو قضا افسوس

خوابیدی هیچ هم نخرامیدی

خورد آذر وجود تو را ققنوس

1394/12/19- مشهد  

دلواپسی

دلواپسم برای دلم میروم کمی 

خود را میان خاطره ها جستجو کنم


شاید دوباره عطر ترا  در هوای شهر

بین هزار عطر پر از وهم  بو کنم


دور از نگاه مردم بی عشق گوشه ای

بنشینم و دوباره ترا آرزو کنم


باید دوباره دست دلم را برای تو

در ابتدای محکمه ی عشق رو کنم


وقتی تو بی خیال منی من ب حکم جبر

باید ک با هوای پر از درد خو کنم..

...

من می روم بجای تو احوال خویش را

از عکس توی آینه ها پرس و جو کنم


من میروم سراغ مرا از دلت بگیر

من می روم ک با دل خود گفتگو کنم....

زهراوهاب .ساقی.۱۲\۱۲\۹۴


در باغ دوست

"احراز صداقت"


شعرم پر از گلایه و اندوه و ماتم است

در لابلای دفتر من ناله و غم است


در باغ دوست قطره ی اشکی اگر چکید

خون شقایق است که همرنگ شبنم است


ای شیخ! وعده ی خوش جنّت بدون یار؟!

هر جا که دوست نیست هم آنجا جهنم است


در این کویر، بارش باران ستودنی است

عمر جوانه بسته به باران نم نم است


با رویش جوانه و گل ها چه می کنند؟

زیرا بهارِ بعد زمستان مسلّم است


احراز کن صداقتمان را خدای عشق!

مِهر شما به مُهر نگهبان مقدّم است


ای عشق! ای بهانه ی بودن، امید ما

سودای تو بهانه ی ایجاد عالم است


"تنها" نه مدعی است که شعرش سزای توست

"اینجا برای از تو سرودن فضا کم است"...



محمد قلی پور"تنها"-دیماه94

https://telegram.me/mgholipoor

زخم و پانسمان

بخیه

ای که راحت تو چنین قلب مرا دزدیدی

نکشم پای من از عشق تو با تهدیدی 

در نخست این دل مجروح مرا بخیه زدی

بخیه را باز کشیدی چو فقیرم دیدی

دل صدراصفتم ناز نگاهت میخواست

التفاتی ننمودی و به آن خندیدی

تو طبیبم مگر آیا به خمینی شهری"١"

که به این سنگدلی عهد مرا ببریدی

پیش ازین بود خیالم که پرستار منی 

دیدم ایوای تو خود زخم دلم گردیدی

بعد از این چشم ندارم به عنایات تو من

نیست یک ذره در این عزم مرا تردیدی

۱۸،۹،۱۳۹۴ - مشهد

___________________________________________

"١".  تلمیح لطیفی است به نقل رسانه ای مربوط به صدرا کوچولو و زخم باز شده اش در اثر فقرمادی   http://www.khabaronline.ir/detail/487360/society/healt

رشحه فرهنگ

گلخن‌ و گلخانـه‌ 

«هرگز نخورد آب‌ زمینی‌ که‌ بلند است‌» 

پندی‌ است‌ گرانمایه‌ تورا گر سر پند است‌

ما خِنگ خود از ورطه‌ پستی‌ بجهاندیم‌ 

ما راست‌ قدان‌ را تک‌ وتازی‌ چو سمند است‌

ما چشم‌ نداریم‌ بر این‌ رشحه‌ فرهنگ‌  

کامروز روان‌ است‌ و چه‌ بسیار که‌ بند است‌

ما دیده‌ بر آن‌ ابر کرم‌ دوخته‌ داریم‌ 

کز افشره‌ جان‌ دهد آبی‌ که‌ چو قند است‌ 

افتاده‌ چوما نیست‌ کس‌ اندر روی‌ این‌ خاک‌ 

امّا چکند آن‌ که‌ چنان‌ کوه‌ بلند است‌؟

چون‌ قلّه افراشته‌ پر مجد و شکوهیم‌ 

آن‌ قلّه‌ که‌ برتر ز دماوند و سهند است‌

از ماست‌ هرآن‌ رود که‌ جاری‌ است‌ به‌ هر سوی‌ 

ازماست‌ هرآن‌ چشمه‌ که‌ شفّاف‌ و روند است‌

گرخشک‌ لبانیم‌ ولی‌ ساقی‌ بزمیم 

‌ماکار نداریم‌ که‌ چون‌ است‌ و که‌ چند است‌

ما ذروه نازیم‌ همان‌ قلّه اعزاز 

آن‌ نقطه‌ که‌ بس‌ دور ز هر دام‌ و کمند است‌

گر پست‌ شویم‌ از پی‌ گندابه  این‌ جوی 

‌سیمرغ‌ و همای‌ شرف‌ ازما گله‌ مند است‌

فرزانه‌ به‌ پستی‌ نکند میل‌ که‌ بلبل‌ 

گلخن‌ نگزیده‌ است‌ که‌ گلخانه‌ پسند است‌

هرگز چو بزی‌ هیچ‌ اسدی‌ ریش‌ نجنباند 

چون‌ شرزه ‌ این‌ بیشه‌ وپر از غُرولُند است‌

بیداد کسان‌ است‌ نه‌ بیداد الهی‌ 

بر گردن‌ و دست‌ آنچه‌ به‌ ما از غُل‌ وبند است‌ 

مصباح‌  چو افروخت‌ کس‌ اندر ره‌ طوفان‌ 

هرگز تو مپندار که‌ خالی‌ ز گزند است‌

گرسُفت‌ پژوهنده‌ همه‌ دُرّ معانی‌ 

افسوس‌ که‌ نزد سفها جمله‌ چرند است‌!


پ. ن.  خنگ = اسب اشهب.

          فرهنگ = کاریز، قنات.

حسرت باریدن

ابرآمد و باران زد رویای زمین تر شد

دوران عطشناکی یک مرتبه آخر شد

بی تابی اسماعیل با زمزمه ی زمزم

بند آمد و ابراهیم دلواپس هاجر شد

نرگس وسط باران یک جرعه غزل نوشید

شعری که نگفتم راتا آخرش از بر شد

ابر آمد و باران زد درخاطره ی خیسم

تا آخر این قصه بی وفقه معطر شد

چتر و من و این کوچه هی!! پس تو کجا هستی؟

بی تو دل آیینه ازغصه مکدرشد

احساس نشاط از دل با رفتن تو پر زد

تک شاخه ی لبخندم پژمرده و لاغر شد

باید که نباشی تو باید که بسوزم من

قدر دل شیدامان این گونه مقدر شد.

برقی زد و حس کردم موسیقی باران را

بیدار شدم وقتی رویات کبوتر شد

من، حسرت باریدن، تو، بغض و فراموشی

رنج تو و اندوهم انگار برابر شد

امشب دل بیمارم ، احوال جنون دارد

شاید غزل "ساقی ثبت دل دفتر شد. 

شعر از: شاعره توانمند معاصر زهراوهاب (ساقی). 

پریسکه های گداخته و سوزان

می خواهید تند بخوانید،

می خواهید آرام و با تأمل،

من کند می نویسم.

***

بارجومه، ابزار کارامدی است،

چون سیگار و جام و برجام، 

که برای شاعران ما. 

***

خورشید که پشت سر  باشد،

سایه ها،

جلو هستند.

***

ما در پایین محله ها،

آمریکا را هرگز، هرگز،

با کلاه نخوانده ایم،

***

به آمریکا بگوئید:

سانتریفیوژهای ما را چند می خری؟

با سلاح هسته ای عوض می کنیم.

***

ما سانتریفیوژ میسازیم،

و در محله های فقیرنشین حراج می کنیم،

آنها هر روز نان خودر ا با سانتریفیوژ می خورند.

***

شهیدان هسته ای،

روی هستهء این ها،

کار می کردند،

UK، US، و USA

***

چرخ ها حرکت نمی کنند،

آن ها فقط می چرخند،

حرکت ایجاد می شود.

***

از مدت ها پیش،

دیوار مقابل سوراخ بود؛

شیشه را عوض کردند،

سوراخ گرفته شد.

***

خط، نقطه را به دلخواه دور زد،

دایره بر او سلام کرد.

***

خط مستقیم روی کره،

با دو منحنی 360 درجه،

یک دایره شد.

***

سنگ آسیاب،

همسو با  نقطهء محوری،

می چرخید. 

***

چرخ اتومبیل نمی چرخید،

با گریس آن را چرخاندند.

***

مسألهء شیر و قفس را من،

در توان قفس و قناری حل می کنم.

***

در مصاحبه نکیر و منکر، آن ها مات شدند؛ 

پس زیر ورقهء من نوشتند: «؟»

زیرا چیزی گفته بودم مثل این پریسکه ها. 

***

و دو رباعی بر همین سیاق

***

تربیت نااهل را چون خط راست،

روی گنبد یا که گردو هر چه هست،

فرض کردن مستقیم آن خطاست،

منحنی زیرا که دور گنبد است.

***

دور گردو خط کشیدم نقطه ای تا نقطه ای

گفت فرزندم شده یک دایره گفتم نه ای

فاصله از نقطه تا نقطه اگرچه کوته است

می نماید راست را دور زمان چون حلقه ای.

21/07/1394- مشهد.  

قبلهء صیاد

هربار بی بهانه تورا یاد میکنم

یاد دلی که پای توافتاد میکنم

با عشق در کویر پر از داغ سینه ات

راهی به سوی قلب تو ایجاد میکنم

در حیرتم چگونه تورا با سکوت خویش

در گوش خلق شب زده فریاد میکنم

بی فایده است تکیه به عهدی که بسته ایم

این بار تکیه بر بدن باد میکنم

من نذر کرده ام که اگر آمدی شبی

روح از حصار سخت تن آزاد میکنم

حتا به عشق روی تو این شعر تلخ را

شیرین ترین ترانه ی فرهاد میکنم

گر عاشقی خطای مسلمانی من است

من بی تو رو به مسلک الحاد میکنم

مرگم اگر دلیل خوش اقبالی ات شود

میمیرم و روان تورا شاد میکنم

ویرانه های جغد زده خانه ی من است

ویرانه را برای تو آباد میکنم

"ساقی"که صید چشم تو شد من به جای او

هی سجده رو به قبله ی صیاد میکنم...

زهراوهاب.

نوید روشنی

تو از تلاطم احساس من خبر داری

و روی خوب و بد حال من اثر داری

نگاه کن به چه اندازه سرخوشم وقتی

که حس کنم  به دلم  ذره ای نظر داری

غمت عجین شده با تار و پود احساسم

بگو تعلق خاطر به من اگر داری

بگو که ماندنت اینجا همیشگی شده است

نگو که در دل من حکم رهگذر داری

بگو حواست اگر بی دریغ با غیر است

هوای کار مرا نیز مختصر داری

من امتدادشب و قصه های بارانم

تو در خودت دل بی تاب شعله ور داری

من انجماد شبی بی ستاره اما تو

نوید روشنی اول سحر داری

دلیل مردن من رنج بی نگاهی توست

بگو فقط خبر از حال محتضر داری

توان پر زدن من نهفته در این که

یقین کنم تو بجای دو دست پر داری!

من عازم سفری پر خطر بسوی توام

 و حدس میزنم اندیشه ی سفر داری

برای وصف من و اشتیاق دیدارش  

چقدر "ساقی"بیچاره شعر تر داری؟

(شعر از شاعره معاصر: زهرا وهاب).

صبوری

رفتی ومرا بعد تو پروای سخن نیست

بی روی توانگار که روحی به بدن نیست

یا من پراز عریانی این قصه ی گنگم

یا برتن این مرده ی پوسیده کفن نیست

یااین که کفن دارد و ازدرد نداری 

برقامت اوپوششی از برد یمن نیست

دلبسته ی چشمان توام با لب خاموش

در مرد عمل دغدغه ی حرف زدن نیست

مردان صبورند زنانی که خموشند

آن زن که صبوری نکند پای تو، زن نیست

طاووس ترین جلوه ی این دشت وسیعم

درجان ودلم ذره ای از خوی زغن نیست

سخت است که غربت زده ی شهرتوباشم

با این همه بعداز تو مرا میل وطن نیست 

لیلای تومن بوده ام ای عاشق مجنون

هرلیلی آواره ی آشفته که من نیست

مدهوش هوای تو شدن سخت عجیب است 

چون عطر تنت نافه ی آهوی ختن نیست

"ساقی"ولی ازعطردل انگیز تو شد مست

مستی که در او حوصله ی پرسه زدن نیست.

(سروده تازه ای از شاعره معاصر زهرا وهاب«ساقی»)

در مصاحبه نکیر و منکر

خورشید که پشت سر باشد،

سایه ها،

جلو هستند.

***

ما پایین محله ها،

آمریکا را با کلاه نمی خوانیم،

***

چرخ ها حرکت نمی کنند،

آن ها فقط می چرخند،

***

از مدت ها،

دیوار مقابل سوراخ بود؛

شیشه را عوض کردند،

سوراخ گرفته شد.

***

خط، نقطه را به دلخواه دور زد،

دایره بر او سلام کرد.

***

سنگ آسیاب،

همسو با  نقطهء محوری،

می چرخید. 

***

چرخ اتومبیل نمی چرخید،

با گریس آن را چرخاندند.

***

مسألهء شیر و قفس،

در توانی از قفس و قناری حل می شود.

***

در مصاحبه نکیر و منکر، 

آن ها را مات کرد؛ 

زیر ورقهء او نوشتند: ؟

زیرا چیزی گفته بود مثل این چیز ها. 

1394/4/1- مشهد. 

عشق آغشته به رنگ

دختر برگ رُزم ... چه شکوفا شده است!

و چه سبز است امروز،

و چه شفاف و بلورین که تو گویی عکسش از پشت نگاهم پیداست؛

ماهی قرمز دریای جنوب،

در سرابی موّاج، به زیارت آمده است.

راه شیری چه شلوغ است امروز .. راهیان دوشادوش !

حیف .. که کمی پست و بلندی دارد. 

عشق آغشته به رنگ، 

که از آن .. ؛ مرشد قونیه صحبت می کرد:

«عشق هایی کز پی رنگی بود، 

عشق نبود عاقبت ننگی بود»  

شاید این را میخواست: 

رنگ ها را قاطی،

تا که بیرنگ پدیدار شود[1]؛

وه چه اندازه شگفت،

شبنمی تازه روی برگ گلی..

و نسیمی تازه،

و کمانی رنگین،

تا کجا قصد چه کاری دارد،

بُنه دانی را آیا.. قصد یغما دارد؟

یا گیسوی نخلی را تا پریشان سازد.. یا ببافد از نو،

و اقاقی ها را و شقایق ها را و زمرد ها را،

آه.. بید مجنون جا ماند؛

و گل آبی زرد قرمز؛

که یورو.. و دلار.. خون بهایش هستند؛

تا نوازش بکند؛ 

دست و پایم را من نیز ... جمع باید بکنم، 

تا کمانگاه هماره رنگین ... زیر راه شیری سر زند باز از نو، 

و درودی از نو ... و دوباره بدرود ! 

1394/3/21- مشهد. 


پ. ن.

با تشکر از عزیزانی که نظر داده اند به عرض می رسانم که: 

این شعر در توصیف شاعره ای بی نظیر سروده شده است که در زلالی روح و زیبایی روان و طروات ذهن و شکوفایی احساس و بی همانندی اخلاصش تمثیلات و تخیلات شعری تا نیمه این سروده را حکایت می کند. 

از نیمه تا آخر سروده بیان گونه گونی فراورده های ذوقی وی را که در پرده های رنگارنگ نمود می یابند به تصویر می کشد که در حکم یک رنگین کمان عصر یا صبح بهاری است. 

همین و بس. 

--------------------------------------------------

[1] . سفید تنها جمع نوری همه رنگهاست.  و سیاه یعنی نبود مطلق هیچ رنگ و نور به طور کلی. و در آسیبی که رنگ بر روی افکار می گذارد می گوید: 

«چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد،

موسیی با موسیی در جنگ شد»

بی تو ای محبوب من

بی تو ای محبوب من دل بی قراری می کند

دُرّ غلطان ِِ زلال از دیده جاری می کند

می برم در کوچه های شهر شب ها را به صبج

تا برآید ماه من دل حجله داری می کند

تا نسیمی می وزد بر خویش می لرزد چنان

جوجه گنجشکی دلم افغان و زاری می کند

گرچه همچون زعفران گردیده رنگم زرد لیک 

خون دل از دیدگان آن را اناری می کند

می پرم بر آسمان هی بی هوا از عشق او 

دل برای وصل او لحظه شماری می کند

ای شما افرشتگان با دوست تنهایم کنید

چون دل احساس حیا و شرمساری می کند

فاش می گویم رضا جان همچو مرغی در قفس

بی تو ای محبوب من دل بی قراری می کند! 

1394/2/3- مشهد. 


ماجرای گربه و سگ (فانتزی)

داستانک تخیلی زیر یکی از نمونه کارهای استاد جواد نعیمی است که همراه با آموزش مثبتی که دارد در نوع خود از جهت هنری اثری بسیار ارزشمند است. اکنون این شما و این هم ...                                  


  

   در کنار دهکده ای، حیوانات گوناگونی زندگی می کردند. بعضی از این حیوان ها، کاری به کار دیگران نداشتند. اما برخی از آن ها، همیشه به هم نوعان خودشان زور می گفتند، در کارهای دیگران ، دخالت های بی جا می کردند و خیلی وقت ها، آن ها را به جان هم می انداختند...

   در میان این حیوان ها، یک گربه ی بزرگ، چاق و زیبا بود که به کسی کاری نداشت و با تلاش فراوان، در پی به دست آوردن غذا و فراهم کردن آسایش برای زن و بچه هایش بود. او دوست داشت که آزاد و مستقل زندگی کند . نه زیر بار زور برود و نه به دیگران زور بگوید.اما بعضی حیوان ها، دل خوشی از او نداشتند و پیوسته آزارش می دادند ! سگ بزرگ، یکی از دشمنان گربه بود، که چشم دیدن او را نداشت و هر بار با گرفتن بهانه ای، گربه را مورد هجوم و حمله قرار می داد ! ولی هر بار، گربه با زیرکی تمام، از چنگ سگ می گریخت!ولی سگ هم می کوشید تا برخی از حیوان ها را با خودش همراه سازد و در فرصتی مناسب با کمک آنان ، به گربه حمله کند ! آن ها ، گربه را مدتی به شدت ، محاصره کردند و هر چه می توانستند او و خانواده اش را در تنگنا قرار دادند....

    گربه با کمک زن و بچه هایش بر مشکلاتی که حیوان های دیگر برایش پیش می آوردند، غلبه پیدا می کرد . اذیت وآزار های بی خود و بی جهت سگ و حیوان های متحد با او ، چنان شدت یافت که سرانجام ، گربه با مشورت افراد خانواده اش تصمیم گرفت برای دفاع از خویش ، با سگ بزرگ به گفت و گو بپردازد.اما سگ که همیشه گربه را متهم به دخالت در کار دیگران می کرد،هم چنان به مخالفت با گربه ادامه می داد و تلاش می کرد با زور گویی و ستم گری و جار و جنجال های الکی ، گربه را از چشم همه بیندازد و او را بد جلوه دهد ! تا این که بر اثر فشار های حیوانات دیگر پذیرفت با گربه به گفت و گو بنشیند! خلاصه قرار بر این شد که گربه با حضور سگ و شیر و ببر و روباه و پلنگ و شغال در جلسه ای با هم به گفت و گو بپردازند.

   گربه همیشه بر این نکته تاکید داشت که آزاد و مستقل زندگی کند . اما دیگران چشم دیدنش را نداشتند و کینه ورزی می کردند و به او آسیب می رساندند. هم چنین انجام هر کار ناپسندی را به گربه و خانواده اش  نسبت می دادند و از این که او آزاد و سربلند و خوب و راحت زندگی کند، دل خور و نگران و خشم ناک بودند! به همین سبب در جلساتی هم که سگ بزرگ و حیوان های دیگر با حضور گربه تشکیل می دادند ، باز هم آن ها به دنبال بهانه جویی و زور گویی بودند و اندیشه های پلیدی را در سر می پروراندند .

   به هر حال ، این گفت و گوها مدت زیادی ادامه یافت، تا این که در جلسه ی پایانی ، سگ بزرگ ؛ شیر؛ ببر؛روباه ؛ پلنگ و شغال اعلام کردند که ما به این نتیجه رسیدیم که از این پس گربه می تواند در کمال امنیت ، هرگونه که می خواهد زندگی کند. اما باید به ما ثابت کند که کاری به کار ما و حیوانات دیگر ندارد و علیه ما هیچ کاری انجام نمی دهد . همین طور برای این که ما ، دست از آزار و اذیت او بکشیم ، باید به تعهدات خودش عمل کند . یعنی گربه نباید در کوچه ها و خیابان هایی که ما ، در آن جا رفت و آمد داریم و زندگی می کنیم حضور یابد. دیگر این که او حق ندارد بر تعداد فرزندانش بیفراید. هم چنین باید از شکار کردن موش ها دست بردارد و برای اطمینان بیش تر ، ما باید دست ها و پاهای او را در پوست گردو قرار دهیم  و.... آن گاه ، اگر دیدیم گربه به درستی به تعهدات خود عمل کرد ، اگر دل مان خواست و کنگره ی حیوانات هم اجازه دادند،کم کم از شدت اذیت و آزار های خودمان می کاهیم و او را در کارهایش آزاد می گذاریم. البته هر وقت خواستیم ، دوباره می توانیم سخت گیری های خودمان را از سر بگیریم....

   با اعلام این نتیجه، گربه که تعهد کرده بود به رای سگ و حیوان های متحد با او ، گردن نهد ، خود را دربرابر عملی انجام شده دید . او نیم نگاهی به زن و بچه هایش انداخت که داشتند با تاسف سری تکان می دادند، اما چیزی نمی گفتند!

   گربه ، سرش را پایین انداخت و لب خود را  به شدت گزید! در همین حال همسرش زیر لب زمزمه کرد : آیا این دشمنان فریب کار و دغل باز ، باز هم مثل همیشه زیر قول خود نمی زنند و این موافقت نامه به سود ما خواهد بود؟!

   گربه اما هم چنان به فکر فرو رفته بود و به آینده می اندیشید!

(http://javad-naeemi.blogfa.com/post/88)

متّهم ؟!

تصویرتزئینی از: http://mohsensoltani99.blogfa.com/tag/%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82-%D9%85%D8%AC%D9%86%D9%88%D9%86

 

آی .. اینجا یکی از دردکشان نالان است


روز و شب یکسره از درد به خود پیچان است


قوت او خون دل و اشک غمش شرب مدام


ذکر پنهان به لب و دیدهء او گریان است


نکند وای .. که دلداده و عاشق باشد


درد عشق ای رفقا آه که بی درمان است


***


باغ یغمازده از داعشیان را دیدم


باغ شدّاد،  خدایی که ز آشوران است


مرغکی را به سر شاخهءخشکی دیدم


سیخ خشکیش ز منقار هم آویزان است


آن چنان بود که می خواست بچیند لانه !


لانه یک مرغک بیچاره که سرگردان است؟


***


سالیانی است ندارد خبر از گل بلبل


عجب این است که آزاد و نه در زندان است


بلبلی مانده ز معشوق گل و پیرانه


همچو یک جوجهء گنجشک دلش لرزان است


و گلش نیز نه همچون گل بستان شما


که گلی رسته از آن گلشن پردیسان است


***


خود ببینید چه کرده است که باید این طور


سر کند عمرش و مستوجب این هجران است


پرس و جو کرده ام و گشته چنین معلومم


متهم عاشق یک نوگل خوش الوان است


آن که می سوزد و با هجرت گل می سازد


شاعری قاینی از جرگهء محرومان است

4/2/1394- مشهد 

یادمان‌ زادروز گوهر نجابت‌

-----#####*****#####-----

ای‌ مرغ‌ خوش‌ نوا به‌ گلستان‌ خوش‌ آمدی‌!
ای‌ غنچه‌ شکفته‌ به‌ بستان‌ خوش‌ آمدی‌!
بر چشم ما نشین که رمد دیده است.. تا 
یابد ز خاک پای تو درمان، خوش آمدی
ای کوثر مقدس و امّ اب رسول 
میلاد توست‌، خرّم‌ و خندان‌ خوش‌ آمدی‌!
زهرای‌ پاک‌ جلوه‌ نازت‌ خجسته‌ باد!
ازما به‌ تو درود فراوان‌ خوش‌ آمدی‌!
ناموس‌ کبریا و لقاح‌ مطهّری‌
وز دوده‌ نجابت‌ پاکان‌ خوش‌ آمدی‌!
محسود خاکیانی‌ و رشک‌ فرشتگان‌،
مقصود زافرینش‌ امکان‌، خوش‌ آمدی‌!
ای‌ کوکب‌ هدایت‌ ما ای‌ "ونوس‌" 
صبح‌ 
ای‌ مظهر جلالت‌ یزدان‌ خوش‌ آمدی‌!
بازهره‌ در سپهر، همی‌گفت‌ مشتری‌
باچنگ‌ و رود، مست‌ و غزلخوان‌ خوش‌ آمدی‌!
ناهید آسمان‌ اساطیر ما تویی‌!
وین‌ دل‌ سپهر توست‌ خرامان‌ خوش‌ آمدی‌!
گویند باصنم‌ منشین‌ شو صمد پرست‌!
کی‌ ترک‌ چون‌ تویی‌ کنم‌ آسان‌؟ خوش‌ آمدی‌!
تندیس‌ حسن‌ و لطف‌ و ستایش‌ فقط تویی‌!
تقدیس‌ جز تورا نکنم‌ هان‌ خوش‌ آمدی‌!
تنزیه‌ جز تو هر صنمی‌، شرک‌ و کافری‌ است‌
تسبیح‌ تو است‌ لیک‌، به‌ یزدان‌ "خوش‌ آمدی‌"
عمری‌ است‌ درپی‌ تو پژوهنده‌ ام‌ زشوق 
تا خود نثارِ پات‌ کنم‌ جان‌، خوش‌ آمدی‌!
بر برگ‌ گل‌ به‌ رنگ‌ شقایق‌ نوشته‌ اند:
ای‌ مرغ‌ خوش‌ نوا به‌ گلستان‌ خوش‌ آمدی‌!
6 /7/ 1376  مشهد

در آئینه پیر چنگی

الا کردگار رئوف و رحیم !


نوازنده مهربان و کریم


من آن عاصی پیر و درمانده ام


نگر بی نوا و فرو مانده ام


در غیر کوبیده تا بوده ام


در رحمتت را نکوبانده ام


برای درم چنگ بنواخته


کریم ازل را نه بشناخته


به بزم کسان بس نمودم حرام


دم گرم خود بهر نان و طعام


جوانی به پیری رساندم چنین


کنون پیر و درمانده گشتم ببین


ندارد کسی روز ننگ مرا 


نخواهد کس آواز چنگ مرا


تویی آفریننده پیر و چنگ


مبین روزگارم بدین گونه تنگ


تو خود کردگار نوازنده ای


کی از در برانی نوازنده ای


که مسدود گشته بر او هر دری


نمانده ورا غیر تو یاوری


نوازم کنون بهر تو چنگ و بس


که قدرش نداند به غیر از تو کس


خراشیده باشد گر آهنگ و نای


به نزد تو دارد بسی قدر و جای(1)

------------------------------------

(1)     رجوع کنید به مصیبت نامه شیخ فرید الدین عطار نیشابوری ،  پیر چنگی، صص  234- 233-الحکایة  والتمثیل 378

نیمرخ سیاه و سفید

نوروز می رسد، با میر پنج روز 
برخیز و شاد زی، بر رفته دل مسوز

فرخنده پی چه روز خوشی هست حالیا
پر کن به یمن مقدم عیدم پیاله را 

بادا برم ز یاد من از فرط سرخوشی 
دیدم هرآنچه دیده ام از جور و ناخوشی 
در رقص شعله ها بنگر عمر می رود 
پیش از دمی که مهلت ایام طی شود 
نوروز سر رسیده و اندر پی اش بهار

دشت از چمن پر است، چنان باغ سبزوار 
زین پس تعادل شب و روز است درمیان

چون صُرّه ای هوا پرِ عِطر است و بلبلان 
از شوق گل چه قطعه بسروده پرورند 
وز سوز دل چه نغمه پرورده سر دهند 
مضمون هرکدام ز هجران گلایه ای است
وز جور دی حکایت هر یک فسانه ای است: 
جانا نبودی آن که ببینی به ما چسان 
استم نمود دی به هواخواه ناکسان 

در کاسبرگ لاله ردِ میخ در چه بود؟ 

بر خاستگاه وحی سرِخود گذر چه بود؟ 
شد کشته عشق تا نشود برده یاد آن

چون مرده ریگ او که نشد زنده یاد آن

6/12/1392 


پانوشت: 

یارانی که از این شعر بازدید کرده اند هرکدام از زاویه خود بدان نگریسته یادگاری بر آن نهاده اند که از آن میان تقریظ یکی از ادیبان را به عنوان نفدتعریفی در ذیل می خوانید. ایشان نوشته اند: 

«بسیار لذت بردم از این شعر زیبا و عمیق و شاد شدم از این که پس از برزخی نسبتا بزرگ ، دوباره به روضه ی پر نعمت و دل انگیز سرایش شعر قدم نهاده اید . هر چند برای ما که شاهد دوران پیشین شاعری شما بوده ایم این تفاوت در محتوا و قالب شعری ، بسیار محسوس است.

این شعر که از نگاه من یک مثنوی غزلواره است به نوعی ساختار شکنی در سبک است. لفظ و شکل سرایشش خراسانی است و درونمایه ی غنایی اش ، عراقی. و اصلا چه اهمیتی دارد که سبک شعر چه باشد؟ وقتی که اصالت با شعر است نه سبک.
اما آنچه که -به نظر من - در این شعر بیش از همه دلنواز و زیباست نیکویی درآمد یا به قول دشوارگویان ، براعت استهلال آن است که اشاره دارد به یک سنت متروک و فراموش شده ، حکومت میر نوروزی . و آن این است که در پنج روز اول سال ، زمام حکومت شهر را می داده اند به دست یک دلقک مسخره و او نیز درست مثل یک حاکم واقعی ، وزیر و جلاد و سرلشکر و سایر چاکران درباری داشته است و در این مدت اندک ، مانند یک حاکم ، حکم می داده است و چون انسان کم عقل و لوده ای بوده اسباب خنده و شادی مردم را در جشن نوروزی فراهم می کرده است هر چند که غالبا سرنوشت این میر بیچاره ختم به خیر نمی شده است. این سنت حکیمانه در نظر ایرانیان ، نماد بی ثباتی دنیا و ناپایداری آن بوده و هم این نکته ی ظریف که تنها ابلهان و نابخردان به دنبال جاه و مقام دنیا می روند و در نهایت سر در این کار می نهند. ( ضمنا همین جا در پرانتز بگویم که ایرانیان باستان، مردمانی غمگین نبوده اند بلکه به بهانه های مختلف به دنبال شادی بوده اند و مراسم ملی شادی بسیاری داشته اند از قبیل جشن سده، مهرگان ، چهارشنبه سوری ، جشنهای شش گانه گاهنبار، جشنهای ماهانه در روزهای همنام با ماه و جشن نوروز با آیین میر نوروزی).
این نیکویی درآمد در شعر شما آنقدر دلکش و جذاب است که مخاطب فراموش می کند که بیت نخست را با وزن مفعول فاعلن مفعول فاعلن خوانده وسایر ابیات را در وزن مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن ! و این هم مهم نیست چون چیزی نیست جز جابجایی چند هجای کوتاه و بلند که در این همه معانی بلندتر به چشم نمی آید و اصلا چه اهمیتی دارد که عده ای خرده گیر بگویند اضطراب وزن دارد و عده ای دیگر هم در مقام دفاع برآیند که : خیر ، از اختیارات شاعری است و "یجوز للشاعر مالا یجوز لغیره" و خود حکیم سنایی گفته است که در شعر مپیچ و در فن او / چون اکذب اوست احسن او. و من نمی دانم که در این آشفته بازار شعر چرا عده ای شعر را می پیچانند و عده ای دیگر در نقطه ی مقابل ، این قدر در شعر می پیچند؟! بگذریم.
اما نکته ی دیگر در این شعر که آن را زیبا می نمایاند ، تحرک و جریان درونمایه ی آن است . در اصطلاح ، شعر حرکت دارد. از یادآوری رسم میر نوروزی که آیینی ملی است تا گریز به یک اندوه مذهبی و این گریز به واسطه ی نجوای عاشقانه یک بلبل صورت می پذیرد. بلبل که هم یادآور رسیدن بهار و شادی آن است و هم با نغمه ی سوگوارانه اش ، غمی را به خاطر می آورد و این استفاده ی دوگانه ی همزمان از یک ابزار در شعر ، اوج هنرمندی و تسلط شاعر است بر لفظ و مضمون.
این همه که گفتم سبب می شود که من این شعر را هم حکمت بدانم و هم تغزل . هم خرد در آن موج می زند و هم شور و احساس. و از این دست شعر حکیمانه ی عاشقانه ، تنها از شاعران حکیم سراغ داریم . شاعرانی که متاسفانه بسیار معدودند از قبیل فردوسی، خیام ، سنایی غزنوی و نظامی گنجه ای و نمی دانم که چرا این شاعران حکیم ، همگی متعلق به قرنهای پیش از هفتم اند و چرا دیگر از آن به بعد شاعر حکیم نداریم؟. آیا به حمله ی مغولان مربوط است؟
پرگویی ام را ببخشایید. برای شما آرزوی سلامتی دارم و این بیت حضرت حافظ را که همنوا با کلام شماست تقدیمتان می کنم:
سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی !

مهدی شما 1393,12,17 ساعت 10:13»

قلب یا مغز ؟!

به سؤال جالبی اخیراً برخورد کردم و منشأ آن هم این بود که غیر از متن های علمی تجربی (پزشکی، روان شناسی، روان پزشکی، یا زیست شناسی) معمولا همه متن ها قلب را مرکز دانش و خاطره و حاکم بدن می دانند.

در متن های عرفانی و ادبی و احساسی نیز قلب مرکز عشق و نفرت است چنان که گوئی می توان بدون قلب زندگی بی احساسی داشت. 

شما می توانید با مروری گذرا به کاربرد دل/فلب/ یا سینه/صدر در متن های فارسی و عربی این مدعا را ببینید. کلماتی مثل: 

دل دادن، دل شکستن، دل به دست آوردن، دل فروریحتن، دلدادگی، دل غافل، درد دل کردن، دل به درد آمدن، به دل گرفتن، به دل نشستن(جای داشتن در دل/قلب)، دل تنگی، دلزدگی، چیزی در دل داشتن(برای بازگوکردن)، دل بد شدن، گواهی دادن دل، دل نازکی، دل رنجش، چیزی به دل کسی گذشتن(به خاطر او رسیدن)، آتش گرفتن دل، دل سوختن، سینه(دل)پراز علم/کینه/حسادت/بغض/ مالامال درد، دل خانه و جایگاه خدا، و... (چنان که اگر بخواهیم مثال کاربردی برای دل/قلب/سینه بیاوریم خود به تنهایی کتاب قطوری می شود). 

البته چنین نگرشی نسبت به دل و قلب در زمانی که علم پزشکی و فیزیولوژی و روان شناسی/پزشکی مغز را به عنوان مرکز کنترل و هدایت بدن و مرکز امور معنوی چون دانش و احساس کشف نکرده بود این امر مسأله ای نبود اما بعد از آن و هنوز چرا و چه توجیهی دارد که من شاعر در شعرهایم همه کاسه کوزه ها را بر سر دل و قلب بشکنم! 

چرا یک لمحه نگاهی از روی تأمل نینداختیم به هزاران مورد سربریدن ها؟ (سر که قطع می شود حیات به پایان می رسد).

درست است که اگر قلب را هم از درون قفسه سینه بیرون آورند همان سرنوشت را شخص خواهد داشت اما این تجربه را در مورد کبد و ریه هم داریم زیرا آن ها هم نقش رئیسی در مرگ و حیات آدمی دارند. 

تأیید مدعای من افراد جانبازی هستند که فقط سر و اندام های سر قادر به حرکت است. در آن ها اندام های از گردن به پائین فاقد حس و حرکت است، در عین حال تمام فعالیت های علمی و فکری یک انسان سالم را انجام می دهند حتی بعضی با دهان به وسیله نی روی صفحه کلید تایپ می کنند. آری این اشخاص وجود دارند و وجود شان قائم به فقط سرشان است و باقی اعضا و جوارح نقشی که دارند کمک های زیستی بشری ساده است. 

من با طرح این موضوع در صدد اثبات چیزی و انکار چیزی نیستم. این مطلب بر همه آشکار است اما غرضم از طرح این مسأله این است که با وجود بدیهی بودن این مطلب برای همه بخصوص اهل ادب و دانش و اندیشه چرا همچنان در وادی گذشتگان سیر می کنیم؟! 

آن روز ابولهب...

بداهه- خوشه ای: در هجو کاریکاتوریست نشریه فرانسوی شارلی ابدو

 

<<<<(آزاد)>>>>

آن روز ابولهب.. تبّت یداه،

در طعن آن .. یار پیام دار،
افکند یک شکمبه.

امروز ابلیس شارلی ابدو، 

روزش تباه!  

طرحی چو بولهب،  

در بوم خود فکند،
دستش شکسته باد!

 

<<<<(دوبیتی)>>>>
 

یانبی الرحمه یک بار دگر یک بولهب

ریخت گر اشکمبه بر تو از عناد آن بی ادب

دودمانش را به باد نیستی ما می دهیم

پیش از آنی که سیصلی نارًا هی ذات لهب.
 

<<<<(نیمایی)>>>> 
 

مرگ بادت ای فرنگی شوم بشکسته قلم!

پا نهادی بر حقوق آدمی ای نانجیب،

پشت آزادی شکست از کار تو،

دست بردار از ستم!

ورنه می تازیم بر تو فارسی، ترک و عرب

تا که نشناسی دگر روز خودت را هم ز شب. 

4/11/1393-مشهد.  

بلال... اذان نگو !

صداها در گلو مانده نفس ها حبس، 

مردم سخت مشغولند در بازار و کار و کرد، 

میان آسمان گوی بلورین شرار افشان، 

به مردم خیره گردیده، کی آخر دست می شویند ! 

از اقصای افق دیدند مردی لاغر اندام و سیه جرده، 

به سوی مسجد آدینه دارد تند می آید، 

که او را دخت پیغمبر چنین فرمود. 

فراز آمد به بام مسجد و در مأذنه فریاد خود سرداد: 


اللهُ اَکبَرُاللهُ اَکبَرُ

اللهُ اَکبَرُاللهُ اَکبَرُ


اَشهَدُاَن لااِلهَ الاَّ اللهُ

اَشهَدُاَن لااِلهَ الاَّ اللهُ


گواهی می دهم جز ذات "الله" نیست معبودی... 

و جز او را پرستیدن ندارد بر شما سودی... 


اَشهَدُاَنَّ مُحَمَّداًرَسُولُ اللهِ


خدای من! گواهی می دهم او را محمد را 
که او تنها رسول توست و اسوه مقتدای ما...
بلال هین بس کن آوای اذانت را بیا از مأذنه پائین 
چرا باید فرود آیم اذان در نیمه نافرجام می ماند
فرود آ ای بلال آخر نمی دانی مگر دخت محمد فاطمه غش کرد.....‌(1)



ایام بیتوته دختر پیامبر در بیت الاحزان را به شما فرزندان عزیز پروردگار و گوشواره عرش مجید و جمیع مسلمین تسلیت می گویم. 

-----------------------------------------------------------------------------

(1) محمد بن على بن حسین بن بابویه قمى، مشهور به ‏شیخ صدوق، (1413 هـ ق)، من ‏لایحضره ‏الفقیه، قم-انتشارات جامعه مدرسین، ج1، ص 297: باب الأذان و الإقامة و ثواب المؤذنین: 

907-  وَ رُوِیَ أَنَّهُ لَمَّا قُبِضَ النَّبِیُّ (ص) امْتَنَعَ بِلالٌ مِنَ الأَذَانِ وَ قَالَ لا أُؤَذِّنُ لأَحَدٍ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ (ص) وَ إِنَّ فَاطِمَةَ (س) قَالَتْ ذَاتَ یَوْمٍ إِنِّی أَشْتَهِی أَنْ أَسْمَعَ صَوْتَ مُؤَذِّنِ أَبِی بِالأَذَانِ فَبَلَغَ ذَلِکَ بِلالاً فَأَخَذَ فِی الأَذَانِ فَلَمَّا قَالَ اللَّهُ أَکْبَرُ اللَّهُ أَکْبَرُ ذَکَرَتْ أَبَاهَا وَ أَیَّامَهُ فَلَمْ تَتَمَالَکْ مِنَ الْبُکَاءِ فَلَمَّا بَلَغَ إِلَى قَوْلِهِ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ شَهَقَتْ فَاطِمَةُ (س) شَهْقَةً وَ سَقَطَتْ لِوَجْهِهَا وَ غُشِیَ عَلَیْهَا فَقَالَ النَّاسُ لِبِلالٍ أَمْسِکْ یَا بِلالُ فَقَدْ فَارَقَتِ ابْنَةُ رَسُولِ اللَّهِ (ص) الدُّنْیَا وَ ظَنُّوا أَنَّهَا قَدْ مَاتَتْ فَقَطَعَ أَذَانَهُ وَ لَمْ یُتِمَّهُ فَأَفَاقَتْ فَاطِمَةُ (س) وسَأَلَتْهُ أَنْ یُتِمَّ الأَذَانَ فَلَمْ یَفْعَلْ وَ قَالَ لَهَا یَا سَیِّدَةَ النِّسْوَانِ إِنِّی أَخْشَى عَلَیْکِ مِمَّا تُنْزِلِینَهُ بِنَفْسِکِ إِذَا سَمِعْتِ صَوْتِی بِالأَذَانِ فَأَعْفَتْهُ عَنْ ذَلِکَ. 

موکب خورشید

در هفته وحدت امت اسلام نعمات خفیه الهیه را به همگان تبریک می گویم.
باد مبارک چنین مولد خیرآفرین! 
     *          *          * 

دوش به چشم یقین معجزه دیدم چنین
نور تتق می کشید از فلک آخرین
مانده بدم در عجب در دل تاریک شب
مهر فروزنده چیست کامده سوی زمین؟
گاه سحر چون صدف لؤلؤ لالا شکفت
گوهری آمد پدید، مهر از او شرمگین
ختم رسل مصطفی (ص) مهر جهانتاب حق
منجی خلق جهان سر آمد مرسلین
سدره نشینان همه مست ز میلاد او
در قدمش جبرئیل ریخته عقد ثمین
چون شب دیجور بود دشت و دمن پیش از آن
خار در این باغ بود جای گل یاسمین
باد نمودی پریش گیسوی نخل کهن 
تو گویی از بن کند پایه طاق آبگین
خار و خس و هیمه بود نزهت باغ جهان
همچو خریف و شتا بود همی فرودین
لیک کنون دشت و کوه طعنه به بستان زند
از سمن و برگ گل گشته زمین عنبرین
جمله فراز و نشیب صاف و بلورین شده
هر قدمی چشمه ای صاف چو ماء معین
بر لب هر چشمه ای جمع شده گرگ و میش
نیش همه گشته نوش زهر همه انگبین
نک همه فصل سال بوی بهاران دهد
شب همه روز است و روز هست الی یوم دین
قطب شمال و جنوب بود اگر منجمد
بود اگر استوا گرم چو قعر سجین
بود اگر دره ای در دل آن  حفره ای
بود اگر کوه و بود قله بر آن چون نگین
بود  اگر بولهب بلال و عمار و عمرو
یک به نسب مهتر و یک به جسب کمترین
بود اگر گوشه ای جنگلی و بیشه ای
گوشه دیگر کویر نیست دگر آن و این
جمله به یک جلوه زان مهر دگرگون شدند
طوعا او کارها قد جعلوا مسلمین
کنگره ها چارده ریخت ز کاخ شهان
در شب میلاد آن ناجی مستضعفین
چهارده قرن شد تا که تجلی نمود
بار دگر پرتوش از دل ایران زمین
کوکب سعد از افق باز برآمد که هان
فجر حقیقت ز راه می رسد ای مؤمنین
مهر خمینی دمید در تن افسرده جان
بار دگر شد عیان هیمنه صالحین
حبل مودت کنون در کف اسلامیان
عشق مهیمن شده فاسترحوا آمنین
همچو زمان نبی (ص) کافه اهل صلاح
جمله برادر شدند در ره شرع مبین
مژده که میلاد نور هفته وحدت بود
مکرمت او شده سمبل عشق و یقین
شیعه و سنی بود فارس میدان حق
جبهه توحید را این دو یسار و یمین
فیض ربیعی چنین رشک بهاران بود
خاصه که خورشید را ماه شدی همنشین
جعفر صادق که بد عارف اسرار حق
عالمیان تا ابد ز خرمنش خوشه چین
دید پژوهنده چون موکب خورشید گفت
باد مبارک چنین مولد خیر آفرین
پائیز 1365 مشهد

بیگانه سوخت تا چه رسد آشنای تو

هشدار نسبت به خطر رخنه در سدّ ارزش های انقلاب اسلامی

چهل و یک روز پیش فقدان عنصری فرهنگی از دسته موسیقی پاپ را شاهد بودیم که خواننده نسل جوان بود. 

محبوبیت وی بی نظیر بود و از همهء قشرها در تشییع پیکر بی جان وی شرکت نمودند. ازدحام جمعیت شرکت کننده به اندازه ای بود که آمبولانس حامل پیکر وی نتوانست بموقع جسد وی را به قطعه هنرمندان بهشت زهرا برساند و در اثر هجوم جمعیت ناچار به بازگشت به سردخانه شد تا از ازدحام مردم کاسته شود چنان که مراسم تدفین در پاسی گذشته از شب، انجام گرفت. 

حادثه دلخراش فقدان این هنرمند محبوب القلوب خاص و عام و تشییع جنازه ویژه ای که از او به عمل آمد از جهاتی درخور تحلیل است و از دیدگاهی می توان آن را اجر معنویتی دانست که در مداحی اهل بیت از خانواده خود دریافت کرده بود. 

از منظر دیگر و با توجه به تیپ مایکل جاکسونی شماری از هواداران در میانه تشییع کنندگان می توان به دیدگاه دیگری رسید چنان که علاوه بر افراد موجه مزبور، انبوه چهره های بدحجاب نیز به چشم می آمدند. آنان که نماینده مکتب ولنگاری فرهنگی هستند، و روابط آزاد، و داشتن دوست دختر و دوست پسر در منظومهء فکری شان ارزش به شمار می آید.[1]

لازم به ذکر است که پوشش مذهبی مراسم تدفین و چهلم این هنرمند که خود از تبار مذهبی و حتی مداح اهل بیت (ع) بوده است، نسل بیگانه با ارزش های انقلاب اسلامی را در نیات خود ناکام گذاشت.[2] 

وکوتاه سخن این که فقدان این عناصر محبوب برای نسل نوجوان و جوان بسیار گران است چنان که وجود این عناصر نیز آسان بدست نیامده؛ هم از این روی سوگ وی را پس از خانوادهء او به جامعه هنری ایران بلکه فارسی زبان منطقه تسلیت می گویم و همنوا با شاعر و مداح گران قدر جناب سازگار متخلص به میثم زمزمه می کنیم: 

از داغ تو که بر جگر عالمی نشست 

بیگانه سوخت تا چه رسد آشنای تو

به امید آن که بتوانیم ارزش های انسانی خویش را پاس بداریم و آنان را در مقابله با آسیب های اجتماعی محافظت کنیم، یادش را گرامی می داریم!
============================================================

[1] . ر.ک. سایت جوان ایرانی http://www.irjavan.com با تیتر: عکس هایی از حاشیه های تشییع جنازه ی مرتضی پاشایی با حضور بازیگران معروف سینما.

[2] .  پدر مرحوم پاشایی با اشاره به سوء استفاده برخی افراد افزود:عده ای که در این شرایط سعی دارند سوءاستفاده کرده و پسر من را بدنام کنند می گویم: نکنید. خواهش می کنم بگذارید روح مرتضی در آرامش باشد. وی با بیان اینکه تمام خانواده ما مداح بوده ایم،ادامه داد:مرتضی از کودکی عاشق اسلام بود و روزی که در بیمارستان بستری شد قرار بود به کربلا برود اما نشد.

 پدر مرحوم پاشایی تصریح کرد:شما را به نمازهای شبی که مرتضی پسرم می خواند؛ قسم می دهم که با سوء استفاده نام پسرم را لکه دار نکنید و روحش را عذاب ندهید. ر.ک. سایت:  http://www.niksalehi.com/oghat/archives/222128.php و http://www.persianv.com/preview/267268.php

در باغ ارغوان

جالب است وقتی یکی از هنرمندان مشهور یا استادان بنام بخواهد استقبال کند. 

براستی آدم حیران می ماند که کدام یک استقبال کرده است!

شما شعر دکتر فاضل نظری را لابد خوانده یا شنیده اید که: 


    مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد

                                   از جاده ی سه شنبه شب قم شروع شد

    آیینه  خیره شد  به  من و  من به آیینه

                                   آنقدر خیره  شد  که  تبسم  شروع  شد

    خورشید ذره بین به تماشای من گرفت

                                   آنگاه  آتش  از  دل  هیزم   شروع  شد

    وقتی نسیم آه من از شیشه ها  گذشت

                                  بی تابی   مزارع    گندم    شروع  شد

    موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک

                                 دریا  دلش  گرفت  و تلاطم شروع  شد

    از فال دست خود چه بگویم که ماجرا

                                 از   ربنای   رکعت   دوم  شروع  شد

    در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار

                                 تا  گفتم   السلام علیکم...  شروع  شد. 


و حالا با هم این یکی را بخوانیم: 


نی، ناله کرد و باز ترنم، شروع شد

فصل هبوط آدم و گندم، شروع شد

دریای بی‌کران شهادت، که موج زد
توفان نوح بود و تلاطم شروع شد

از «برکه‌ی غدیر»، «محرّم» طلوع کرد
سر مستی «حبیب» هم از «خم» شروع شد

باران اشک شیفتگان غم حسین
«تا گفتم: السلام علیکم شروع شد»
[1]

روح دعا، به نام «اباالفضل» چون رسید
غوغایی از توسل مردم شروع شد

وقتی گلوی نازک گل شد نشان تیر
لبخند باغبان و تبسم شروع شد

از اشک و خون اگرچه وضو می‌گرفت عشق
از «تربت شهید» تیمم شروع شد

ای آسمان! مصیبت عظمای اهل بیت
از قتلگاه عصمت پنجم شروع شد

فصل به خون نشستن گل‌های باغ وحی
از آیه‌ی
«لیذهب عنکم» شروع شد

با آنکه باغ گل به محبت نیاز داشت
با تازیانه، ناز و تنعّم شروع شد

وقتی دل ستاره‌ی محمل نشین شکست
   با ماه روی نیزه، تکلم شروع شد.

 

 شعر از استاد محمدجواد غفورزاده (شفق). 


1- مصراعی از دکتر فاضل نظری. هردو برداشته از: http://havadaranefazel.blogfa.com/8909.aspx 

تو قتیل العبراتی ...

ای حسین ای همه آزادی و آزادگی از مکتب تو....

دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد

آری آن نور که خامُش نشود نور خداست.

به راستی تو با اهدای خون خود به خدا در جلوگیری از خاموش شدن نور خدا، به حقیقت، خون خدا شدی و خداوند خود، خون بهایت شد. تو با قیام پیغبرانه ات نشان دادی که وارث آدم و شیث و ادریس و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و جدّ خود محمدی و عرق همهء انبیا را داری و هم اکنون نیز می بینیم نه تنها شیعیان که همهء مسلمانان، و نه تنها مسلمانان که همهء ادیان ابراهیمی، و نه تنها ادیان ابراهیمی که پیروان سایر ادیان در سراسر عالم از همهء تیره های بنی آدم، در غم از دست دادنت اندوهناکند یاحسین! و چه خوش گفت کمپانی:

ای ز داغ تو روان خون دل از دیده حور 

بی تو عالم همه ماتمکده تا نفخه صور... 

     *          *          *

شعری که در زیر ملاحظه می کنید مرثیه زیبا و عمیقی از شاعره ای روسی به نام «دلبر تاشماتاوا» است که اخیراً در سایت «شاعران فارسی زبان» به عنوان برگزیده دفترها انتخاب و معرفی شده است و از همین رو، در جهت تجلیل و معرفی اثر ارزشمند ایشان نظر گرامی شما عزیزان را به رشحات سلیس ذهن و قلم این هنرمند روسی فارسی زبان جلب می کنم: 


بغض کبود 

خاک، داغ است زِ داغِ تو و هم‌رزمانت

غرقِ خون است زمین، همچو تنِ بی‌جانت

دورتر می‌شود از تن، سرِ تو در رهِ شام
با دو خورشیدِ نهان در افقِ چشمانت

شام، از نورِ تو هفتاد و دو منزل دور است
شصت و یک سال ز نازل شدنِ قرآنت

باد، می‌موید و می‌گوید: «الله الله»!
نیزه رحلی شده زیرِ سرِ قرآن‌خوانت

ابرها، بغضِ کبودی به گلو، می‌گویند:
«جانِ ما باد به قربانِ سپیدارانت»

تو قتیل العبراتیّ و تویی راهِ نجات

غمِ ما نوح شد از اشکِ عزادارانت. 

6 نوامبر 2014. دلبر تاشماتاوا، مسکو- روسیه. 

آدم بدا

 (مرثیه ای کودکانه نذر کودک شهید صحنه عاشورا عبد الله بن الحسن علیهماالسلام)
آدم بدا 
پریا:
شهید حسین مولا حسین
شهید کربلا حسین
بابا:
عزیز من نوگل من دخترک خوشگل من
واسم بگو چه جائیه این کربلا بلبل من
پریا:
کربلا جای بدیه جای آدم بد بدایه
خیلی اونجا جا بدیه اونجا جای قاتلایه
بدم میاد خیلی خیلی آخه من از آدم بدا
امام حسینو کشتنش آدم بدا تو کربلا
اماما رو دوس ندارن من اونارو دوس ندارم
مسافرت اگه برم کربلا پا نمی ذارم
چون که آخه داعشیا هرکی بره می زننش
اونو مثل امام حسین می برن و می کشنش
شهید حسین مولا حسین
شهید کربلا حسین
بابا:
عزیز من بلبل من نوگل من تورو خدا
خیلی قوی هستی حسابی قهرمانی بخدا
نباس بترسیم آخه ما بایس بجنگیم با اونا
بیرون کنیم آدم بدا رو از عراق و سوریا
بعدش به آقا ما بگیم
خیلی آقا دوسِت داریم
 
پریا:
شهید حسین مولا حسین
شهید کربلا حسین
دوسِت دارم امام حسین
به کربلات میام حسین
کربلا نور عینمه
شهر امام حسینمه
کربلا رو دوسش دارم
حسین به پابوسش میرم[1] 
------------------------------------------------
[1] . نوه ام پریا (چارساله) می خواند: شهید کربلا حسین. گفتم کربلا چه  جور جائیه؟ گفت یه جای خیلی بد. با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت چون اونجا آدمای خیلی بد امام حسینو شهید کردن. من اگه مسافرت برم اونجا نمیرم. من در برابر این منطقش فقط سکوت کردم. باخود گفتم این ذوق سیالی که توانسته این چنین به امر انتزاعی پی ببره باید آن را هدایت کرد و دستشو گرفت. بعد به نظرم آمد که شهید کربلا را باید تداوم بخشید و خوابیدم در رؤیا بود که دیدم با خود این ترنم های کودکانه را زمزمه می کنم. 

 
ادامه مطلب ...

حزب شیطان

(برگ‌ سبزی‌ است‌ تقدیم‌ به‌ پیشگاه‌ سرور آزادگان‌ جهان‌ )


به‌ قربان‌ شه‌ لب‌ تشنگانم‌

که‌ از یادش‌ شرار افتد به جانم‌ 

که‌ بشنیده‌ امیری‌ با چنان‌ فرّ

چنین‌ گردد بدون‌ یار و یاور

که‌ گوید ای گروه نامسلمان‌!

چه‌ کردم‌ با شما ای‌ تیره بختان‌؟

که‌ بر من‌ سخت‌ بگرفتید ره‌ را

نشاید دود گیرد راه‌ مه‌ را

منم‌ ثِقلی‌ ز ثِقلین‌ پیمبر 

که‌  فرمود او مکّرر در مکرّر:

پس‌ از من‌ عترت‌ و قرآن‌ شمارا

بویژه‌ عترتم‌ شمع‌ شب‌ آرا

مگر پس‌ سبط‌ پیغمبر نیم‌ من‌ ؟

و یا خود، زاده حیدر نیم‌ من‌ ؟

مگر مامم‌ نه‌ زهرای‌ بتول‌ است‌ ؟

که‌ او دردانه‌ وجان‌ رسول‌ است‌

نواهای‌ «حُسَین‌ مِنّی‌» او

نیاورده‌ مگر بر قلبتان‌ رو ؟...

الاای پیروان حزب شیطان

نباشد گر شما را دین و ایمان

‌و پروایی ندارید از قیامت

شویدآزاد از بند ملامت 

شما کشتید یکیک‌ یاورانم‌ 

نمانده‌ در حرم‌ جز کودکانم‌ 

چنان‌ بی‌ آبی‌ اندر کودکان‌ است‌ 

که‌آه و ناله شان‌ بر آسمان‌ است‌ 

کنیدم‌ رحمی‌ و آبی‌ دهیدم‌ 

که‌ دل‌ از زندگی‌ دیگر بریدم‌ 

مگر دادند آن‌ شه‌ را جوابی‌ 

و یا دادند اورا جرعه‌ آبی‌ 

نه‌ واللّه‌، سنگی‌ آمد بر جبینش‌

و بشکستند فرق‌ نازنینش‌

به‌ جای‌ آب‌ خون‌ از گونه‌ جاری‌

به‌ جای‌ آه‌ گوید شکر باری‌ 

خدایا در ره‌ خشنودی‌ تو 

سرم‌ چه‌ تا شود سودایی‌ تو 

سرم‌ چه‌ پیکرم‌ چه‌ اکبرم‌ چه‌ 

علمدارم‌ چه‌ طفل‌ نوبرم‌ چه‌ 

چه‌ زینب‌ چه‌ سکینه‌ چه‌ ربابم‌ 

و آن بیمار در رنج و عذابم‌ 

همه‌ بادا فدای‌ راه‌ دینت‌ 

ندارم‌ غیرجان‌ همراه‌ دینت... 

پژوهنده رها کن این‌ چکامه

که‌ سوزد نامه‌ از طغیان خامه‌. 

محرّم،‌1352  قاین‌. 

یادمان گل سرخ

یادمان گل سرخ

داستانی است غمالود و غریب

که از آن میر حکایت می کرد:

او که تنها گل سرخ ما بود

آب می خواست ولی .. تر نکردیم لب او را ما

موذیان را می خواست .. تا برانیم از او در صحرا

ما نراندیم ولی.

*    *     *

گل سرخ از ما خواست

که به زخمش بنهیم از یاری

مرهمی ما ننهادیم اما

برگ های گل سرخ

همه پژمرده شدند

ما به پایش نفشاندیم آبی 

و سرانجام گل سرخ عزیز

سوخت از تشنگی و تنهایی !

*    *     *

آری آری فرزند!

قصه ما و گل سرخ این بود

می کشیم آه تحسر از سوز

لیکن امروز چه سود؟

پس بیایید که ما ..

(من ولی می گویم: )

نوگل سرخ عزیز خود را

نگذاریم شود پژمرده

نگذاریم شود آنچه که بود!  

شب نخلستان و شب کوهستان

شب نخلستان شب بی همتا شب تاریکی چه روان فرسا

شب کوهستان که بغرّد شیر و از آن نالد که شده تنها 

 

شب نخلستان شب واویلا که علی نالد به دل صحرا 

نه برای رنج و غم دنیا؛ که ندارد یار و کسی مولا 

 

و تو هم ای دل که غریب استی بخروش از جان که عجیب استی

ولی همچون زن به گَهِ زادن منما از جور جهان آوا

 

بخروش از عهد کهن این بار و سر و تن را به خدا بسپار 

و نلغز از جای و به فرمان باش و نزن در جاده حق درجا 

 

همه آنانی که بُدند آن دم به هدف عارف به حقیقت هم

تو اگر بینی همه را حالا نشناسی شان بخدا اما

 

همه اینک از چک و از سفته، دل و جان از دم شده آشفته

چو کنند آغاز سخن بی شک گله از سرما بود و گرما

 

هله آزاده چو حسین بر پا ! نه که بسپاری به ستم خود را

که به پای حقّ و عدالت جان چو فدا گردد چه بود زیبا !

 

به دلی خسته به پری بسته، هم از هر آز و طمعی رسته

بسرود این چامه پژوهنده به حسینی های جهان اهدا*

1393/5/9

==========================================

* متن اصلی این غزل حماسی در تاریخ 1352/5/9 در قاین به صورت چارپاره سروده شده، و اکنون در قالب رمل مثمن ابتر آماده و ارائه می گردد. 

قضاوت با شما

شهر خواب آلوده ها بیدار می خواهد چه کار؟
این همه دار است! (۱) استان دار می خواهد چه کار؟

رازهای پشت پرده یک به یک شد بر ملا
پرده ی بی پرده دار اسرار می خواهد چه کار؟

هر خلافی ریشه اش خشکانده شد در این دیار
شهر ما امن است! پس سرکار می خواهد چه کار؟

با وجود این همه غارتگر دارای پست
مملکت باور بکن اشرار می خواهد چه کار؟!

آن که آب از کله اش ردشد،قضاوت باشما
واقعا پیژامه و شلوار می خواهد چه کار؟!

هر دروغی را که می شد برزبان آورد و رفت
مانده ام این کار او ،انکار می خواهد چه کار؟

سرزمینی که ندارد یک نفر بی کار ،پس
یک وزارتخانه مثل کار می خواهد چه کار؟

تاچنین روشن تر از روز است و گویاتر زبوق
این تورم شاخص آمار می خواهد چه کار؟

کاسبی هم مثل زالو خون ما را می مکد
خاک ایران این همه خونخوار می خواهد چه کار؟!

باوجود حضرت استاد”خسرومعتضد”
کشور ما “ایرج افشار” می خواهد چه کار؟!

بابزرگانی نظیر حاج “مسعود” و “فرج”
سینما،”فرهادی” و اسکار می خواهد چه کار؟!

خشک چون دریاچه شد،تبدیل می گردد به دشت(۲)
دشت، دیگر مرغ ماهی خوار می خواهد چه کار؟

تا که شادی های ما قربانی غم می شود
عید قربان بره ی پروار می خواهد چه کار؟

مانده ام با این همه خرج و مخارج واقعا،
هفت شهر عشق را! عطار می خواهد چه کار؟

هرکسی که طالب آن کار شد در زندگی
بعد چندی لذت این کار می خواهد چه کار؟!

شاعری بی چاره از ارشاد وامش را گرفت
چون دهانش بسته شد! خودکار می خواهد چه کار؟

درنظام پادشاهی پاچه خاری عیب نیست
این حکومت شاعر دربار می خواهد چه کار!
سروده : راشدانصاری

پی نوشت:
۱-منظور از «دار» ، دهدار،بخش دار، شهردار،فرماندار و از این قبیل »دار«هاست
۲- دریاچه ی نیمه خشک ارومیه! 

از سایت شخصی شاعر: http://www.khaloorashed.com

جیمبو نمیخواهد به مدرسه برود!

"جیمبو" سراسیمه درآمد از توی غارش

در مشت خود هی می فشارد دشمن اشکارش


"جیمبو" سراسیمه میان موج ها گم شد

جوّ از فشار موج نوری، پر تلاطم شد


جای درختان صنوبر رسته آنتن ها

"جیمبو" نهاده سنگ خود را در فلاخن ها  


"جیمبو" سر او می خورد گیج از فشار موج

موج و اشعه، نور و ذره، فوج اندر فوج


از کشف خود "جیمبو" حسابی هم پشیمان بود

آتش همان بهتر که در چخماق پنهان بود


"جیمبو" سواری خورده بس برشانه امواج

او را گرفته سرگجه فکرش شده تاراج


تیر و خدنگ و نیزه با او دارد هر جا کار

آلودگیّ موج و نور و صوت بی هنجار


"جیمبو" چه روزی داشت آن موقع توی باغش

"جیمبو" همان به که نمی کوشید در دانش


امروز "جیمبو" در دل امواج می رقصد

زیر شعاع صفرویک لیلاج می رقصد !!!


"جیمبو" ندارد بیش از این سربسته با ما حرف

سر در گریبان کرده همچون مرغ ِ سر در برف . 

-------------------------------------------
پ. ن: توسعه و تعمیق دانش و دست یابی بر اسرار فیزیک آیا باید آدمی را به بهشت موعود رهنمون می شد یا به تیه هلاک؟  
با این توصیف شعر بالا در قالب نوعی طنز، نقد تمدن افسارگسیخته ای است که منهای فضایل و ارزش های اصیل انسانی تمامی ساحت زندگی نوع بشر را تسخیر نموده است. 
"جیمبو" یک نام نمادین است برای نوع آدمی. 

اسب رهوار

این‌ اسب‌ رهوارقشنگ از کیست‌ ای‌ یک رنگ‌ یار؟

دانسته‌ باشد این‌ سؤال‌ از آن‌ که‌ بر او شد سوار

نی‌ نی‌ که‌ داری‌ اشتباه. ‌از آن‌ که‌ دارد زو مهار

امّا نمی‌ گوید که‌ من‌ خواهم‌ شمارا بنده‌ وار

گوید شما ارباب‌ من‌هستید و من‌ خدمتگزار

حاشا که‌ جز خیر شما باشد به‌ قلب‌ جان‌ نثار

چون‌ خام‌ سازد شخص را ‌گیرد از او آن دم قرار

آنجا که‌ خواهد می‌بردهم‌ اسب را و هم‌ سوار

«خر چون‌ که‌ از پل‌ بگذرد» رخ‌ را نماید آشگار. 

ماه خدا ماه خدایی شدن

قرآن به ماه روزه فرود آمد؛ از قضا

در ماه روزه رفت علی ختم اوصیا

قرآن صامت آمده آری ولی دریغ 

قرآن ناطق از بر ما رفت از جفا

در نیمة مبارک آن سر زد از افق 

در خانة بتول و علی ماه مجتبا

ماه خداست ماه ضیافت به خوان حق

تا نور حق مگر که تجلی کند به ما

ماه خداست ماه جدایی ز خواب و خور

وز خوی دام تا بکند روزه اش رها

یک ماه از لذایذ دنیا چو بگذری 

یابد ز یمن آن به یقین جسم و جان صفا

باید شود خدایی ازین پس به لطف حق

نوع بشر در این ضیافتِ در سفرة خدا . 

مژده مستضعفان‌

شکر للّه‌ بر نیامد جان‌ بر آمد کام‌ ما
بار دیگر بخت‌ ما شد یار و پر شد جام‌ ما

نیمه شعبان بر آمد از افق‌ در نیمه شب 
مِهر جان‌ بخشی‌ که روشن‌ شد ازو ایّام‌ ما 

سیم‌ تاجی‌ بر سرش‌ زرّین‌ قبایی‌ در برش‌
ناز می‌ ریزد سراپا سرو خوش‌ بخرام‌ ما

سر نمی‌ آرد فرو الاّ به‌ نزد ذوالجلال‌
جاه‌ و شوکت‌ را ببین‌ از خسرو خوشنام‌ ما 

گوشه ابروی‌ او نافذتر از کلک‌ قضا است‌
چشم‌ شوخ‌ و مست‌ او بر هم‌ زند آرام‌ ما

در شکوه‌ و کبریا هم‌ در جلال‌ و در جمال
‌نیست‌ در روی‌ زمین‌ کس‌ چون‌ ولی‌ انعام‌ ما

در کف‌ او همچنان‌ موم‌ است‌ تقدیر و قضا 
هرچه‌ خواهد او همان‌ خواهد شدن‌ انجام‌ ما

والی‌ ملک‌ ولایت‌ هست‌ و امر او مطاع‌
جامه تمکین‌ او ساز است‌ بر اندام‌ ما

مدح‌ و تمجید و ثنایش‌ ذکر صبح‌ و شام‌ ماست‌
حب‌ّ و بغض‌ او نماید زشت‌ و زیبا نام‌ ما

شام‌ ازو گردد چو روز وروز گردد همچو شام
‌طلعتش‌ روز است‌ و گاه‌ غیبت‌ او شام‌ ما 

روی‌ چون‌ درهم‌ کشد در سینه‌ دل‌ ها می‌تپد
پای‌ گر محکم‌ بکوبد سست‌ گردد گام‌ ما

مژده مستضعفان‌ در متن‌ قرآن‌ آمده 
اجر هجرانی که بوده در همه ایام‌ ما 

بهر میلادش پژوهنده چه نیکو می سرود
خوش سرودی تا رود بر بام کیوان‌ نام‌ ما. 

شعر یا ادب موزون؟

 

مجموعه شعری داشتم در قالب مثنوی و غزل و قصیده و رباعی و آزاد که مضمون پیام هایی را می بست و این سه رباعی نمونه ای از آن است:

مظلوم زمان علی همان اسوه داد                     بر دست برادر آهن تفته نهاد

یعنی که بود فزون تر از حق آتش                   گر هست تو را آیت قرآن در یاد

     *    *    *          

استاد مبارزان و شاگرد حسین                         فریاد گر شب ستم پیر خمین

گفتا نهراسید از این عربده ها                         باید برود دشمن اسلام از بین

     *    *    *                      

بر کاخ ستمگران به حکم قرآن،                    مردانه یورش برید ای شیردلان!

تا خیمه کفر و شرک برجا باشد،                    آرام نگیرید ز پیکار بتان!

بله، این ها را که آوردم یادم آمد از تحفه ای که فراهم کرده بودم در قالب رباعی و چند بسته از آن را به یکی از بازارها برده بودم تا در معرض نقد قرار گیرند.  مدتی بود که بازدید کننده ها وقتی به متاع حقیر می رسیدند، نگاهی به آن انداخته، از کنار آن می گذشتند و من در این اندیشه که چرا در این بازار مکاره  که هر متاعی از هر باب مشتری دارد کالای من بی رونق است؛ تا این که از آخر یکی از همکلاسی های ادبستان شعر، آگاه یا ناخودآگاه بالاخره پرده از روی معما کنار زد و رک و پوست کنده عیب کارم را گفت:

« خواندم.زبان بیان و نگاه شاعرانه نبود. به سوی شعر رفته اید. کار هنری نبود. خیلی وضوح داشت...( ! ) منظورم این اثر به سمت شعار و نظم رفته است».

آهان..، شعر من شعر نبوده است!

بله، شعر من نه معانی آن از ورای هفت پرده وهم و خیال عبور می کرد، نه از سیالیت ذهن برخوردار بود؛ و نه بر حامل امواج سوار بود و نه حجمی در بینامتنی کلام بود .

راستش شعر من اگر چه مشحون از هر دو موسیقی لفظی و معنوی بود، با این حال شعر سپید و آزاد هم نبود.

یادم آمد روزی روزگاری که هنوز انقلاب نشده بود در ایران ما سبک هنری رواج یافته بود که دکتر شریعتی به آن «هنر برای هنر» می گفت. (این عنوان را ویکتورهوگو در اروپا (ق 19) به آن داده بود[1]). دکتر آن را نقد می کرد. دکتر این سبک هنر را در مقابل هنر در خدمت... یا به عبارتی، هنر مسؤول و متعهد قرار می داد و با ضرورت زمان آن را مغایر می دانست زیرا هنرمند آن سبک هنری، کاری به رسالت وجدانی، دینی، اجتماعی و شهروندی نداشت. حتی برای دل خودش هم کار نمی کرد. فقط هنر برای هنر می ورزید (العیاذ بالله مثل خدا که او را فقط باید برای خود او پرستش کرد)!

دوباره یادم آمد که در عنفوان جوانی من هم به تقلید از نوگرایان آن زمان سعی کرده بودم کارهایی ارائه دهم که خودم هم بعد از چند سال دیگر وقتی اثر خود را دیده بودم در فهم آن عاجز مانده بودم! یعنی شعرم آن قدر از ورای پرده های توهّم و تخیّل پیچ اندر پیچی عبور می کرد که داستان شهر «هزار توی» خسرو انوشیروان را زنده می کرد. خوب، حالا کسی پی به معنای آن اگر نبرد من چه تقصیری دارم؟

و اما جمع بندی این لاطایلات این می شود که هم این ها راست می گویند و هم آن ها. یعنی سخن اگر در قالب های موزون و مسجع و مقفا زده شود و از زیبایی تحسین برانگیزی برخوردار باشد و مفید فایده نیز باشد نام آن «نظم» است هر چند که عنوان شعر هم می گیرد و نویسندگان قدیم ما همین نام را به آن می داده اند؛ اما اگر آن سخن حکایت از معانی بنهفته در ورای پرده های وهم و خیال باشد که با عبور از آن ها صنایع ادبی و آرایه های کلامی بسیاری را به خود گرفته باشد چندان که درک آن معانی برای عموم و عوام بسادگی ممکن نباشد نام آن شعر است که اگر همراه با ویژگی های گروه اول باشد شعر کلاسیک است و الا شعر نو، سپید، آزاد و نام های دیگری که تازگی به آن داده اند چون موج، موج نو، سیال ذهن، حجم و ...

توضیح لازم: غرض در نقل این مطلب وصف حالی بود و یادی از گذشته ها، امید است حمل بر جسارت به ساحت شاعران نوپردازی که در مایه هنر برای هنر شعرهای گرانمایه ای گفته و می گویند نشده باشد.



[1] . ویکتور هوگو شاعر و نویسنده فرانسوی با اثر معروف خود شرقی‌ها (Les Orientales) پایه گذار مکتب هنر برای هنر شد و در واقع وی بود که برای اولین بار این واژه را در دنیای ادبیات مطرح نمود. این باعث شد جوانانی دور ویکتور هوگو جمع بشوند که شعارشان هنر برای هنر باشد و هنر را همچون خدایی میدیدند که باید فقط به خاطر خودش پرستش شود و نباید از آن انتظار سود و منفعت داشت و در راستای هدفی قرار گیرد. آنان هنر و زیبایی را هدف نهایی می‌دانستند که بالاترین هدف هستند و نمی‌توانند وسیله‌ای برای رسیدن به اهداف دیگر شوند در سال‌های ۱۸۶۶ و ۱۸۶۹ و ۱۸۷۶ سه جلد از مجموعه اشعار این شاعران که رفته رفته به نام پارناسین‌ها معروف شدند، تحت عنوان «پارناس معاصر» منتشر گردید که مورد استقبال نیز واقع شد.. برای آگاهی بیشتر، ر. ک. مکتب هنری «بارناس» ، سایت اینترنتی ویکی پدیا فارسی:  http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D9%86%D8%A7%D8%B3

در انجمن شعر (آخرین ویرایش)


شاعری دیوان خود را منتشر ساخته بود که در آن غزل‌ها و دوبیتی‌ها و قطعه‌ها بود. روزی از قضا پا به محفلی نهاد که  جمعی از ادبیات‌چیان در آن انجمن کرده بودند تا شاعران سروده های خود را از چنته به در آورند و آن ها شعرشان را محک زنند و نقد همی سازند

باری شاعر که مردی گمنام بود چون پای در آن انجمن نهاد در گوشه‌ای بنشست و به افاده‌ صاحب‌نظران گوش فرا داد تا چه گویند و چه به نقد آورند و او از آن‌همه بهره‌ها برد. یکی از اساتید محفل از دیوان شعری سخن گفت که تازگی به بازار آمده، پر است از گوهر ناب و دُر شاهوار و همچون گنجینه‌ای بنهفته در فراموشی بوده، و او تنها بر آن وقوف یافته است. او از اعجازهای هنری بسیاری که در لابه‌لای ابیات آن موج می‌زند می‌گفت که گویی روح سعدی و حافظ و مولوی دوباره در کالبد این شاعر رفته، به سخن‌وری و سخن‌دانی پرداخته است و گفت از باب مثال به این غزل خوب توجه کنید... و سپس به تشریح اعجازهای غزل پرداخت که ببینید این عکس است، و این تقابل و این تواتر موزونات و این تتابع اضافات و این تلمیح و این تلمیع و این جا از صنعت تناقض استفاده کرده است و چه زیبا این‌جا "ردالصدر الی العجز" کرده است و این‌جا جناس را بنگرید و این‌جای دیگر ایهام را که معرکه کرده است؛ و این استخدام است و این استعاره و این تجوز و این... در این‌جا شاعر چه مراد کرده، در این بیت از فلان راز پرده برداشته، در این غزل تمامی راه معرفت را گشوده، و این رباعی به‌تنهایی کتابی بزرگ است و این شعر تفسیری بر فلان مسأله رازآلود مولوی، و این شعر تفسیر فلان آیة قرآنی و... 

شاعر بدبخت که شش‌دانگ حواس خود را جمع کرده بود و سراپا گوش بود تا بلکه بتواند جمله‌ها و کلمات آن ادیب را درست بفهمد و به خاطر سپارد، پس از سخنان استاد از او اجازه خواست و گفت: استاد! آیا می‌توانم از شما خواهشی بکنم؟ استاد گفت تا چه باشد؟ گفت اگر فرصت به شما اجازه دهد می‌خواهم روزانه ساعتی برای من بگذارید تا بر همه آن دیوان این چنین وقوف یابم. استاد گفت باشد تا ببینم؛ و شاعر آهی کشید و گفت: ای دل غافل در این دنیا این همه نکته و راز و اشاره و پند و اندرز بوده است و ما نمی‌دانسته‌ایم؟ استاد گفت بله همین‌طور است این شاعر خیلی قوی شعر گفته و آدم مسلطی بوده است. اهل معرفت بوده و آشنا به تمام فنون و علوم و معارف و آراسته به تمام هنرها. من ندیدم همچو او کسی را تا کنون! شاعر گفت ای کاش خود آن بدبخت هم چیزی از این ها می‌دانست! استاد گفت شما به مقام ایشان توهین می‌کنید! شاعر گفت: اهانت نیست من او را خوب می‌شناسم. استاد پرسید او کیست؟ گفت بنده خودم هستم در خدمت شما! 

بر رفته دل مسوز !


... 

نوروز سررسید

واندر پی اش بهار
زین پس هوا چقدر لطیف است و بلبلان
از شوق بس چه قطعه بسروده پرورند
وز هجر گل چه نغمه جانسوز سر دهند
مضمون هرکدام ز هجران گلایه ای است
وز جور دی حکایت هر یک فسانه ای است
جانا نبوده ای که ببینی به ما چسان
استم نمود دی به هواخواه ناکسان
فرخنده پی چه روز خوشی هست حالیا
پر کن به یمن مقدم عیدم پیاله را 

بادا برم ز یاد من از فرط سرخوشی
دیدم هرآنچه دیده ام از جور و ناخوشی
در رقص شعله ها بنگر عمر می رود
پیش از دمی که مهلت ایام طی شود
نوروز می رسد
با میر پنج روز
برخیز و شاد زی
بر رفته دل مسوز

بر رفته دل مسوز

بر رفته ...

دل .. 

مسوز

آقاشیره فرار می کنه...

(تصویرداخلی از: http://www.akairan.com/havades-akhbar/yjc/a7827581942724102.html)

آقا شیره تازه از خواب پا شده بود. چشما و گردنش باد کرده، یک جور دیگری به زمان و زمین نگاه می کرد خیالش دنیا مال اونه و او دیگه اون شیر سابق نیست. بله.. به نظر می آد آقا شیره خواب نما شده توی خواب به او وعده هایی داده اند یا تاجی بر سرش گذاشته اند که حالا سعی می کند طوری راه برود که از روی سرش نیفتد!

خلاصه آقا شیره همین طور که خرامان خرامان داشت می آمد رسید به یک روباهی. وایستاد و رو به روباهه نعره ای کشید: آهای... حیوون کثیف ! وایسا ببینم !  روباه بیچاره وایستاد و لرزه بر اندام با لکنتی به زبان گفت : بـ ـعـ ـله چه فرمایشی داشتین جناب شیر؟!  آقا شیره گفت : ببینم ، تو سلطان جنگل را میشناسی! سلطان جنگل کیه؟ روباهه با ترس و لرزی دوباره گفت خوب خوب .. این که معلومه دیگه شمایید جناب شیر ! شیر گفت خوب ، برو مرخصی. 

یک چند قدم دیگه که آمد شغالی را دید ، باز یک شلتاقی بر او رفت و گفت سلطان جنگل کیه؟ و اون هم با ترس و لرز فراوون گفت : خوب معلومه این که پرسیدن ندارد قربان! سلطان جنگل شمایید. و شیر او را هم مرخص کرد. بعدش هم رسید به یک گرگ و حکایت همچنان تکرار شد ، به همان صورت که گذشت. اما داستان ما آن جایش قشنگه که آقا شیره همون طور که با تکبر و غرور فراون داشت قدم می زد و می آمد رسید به یک آقا فیله. باز نعره ای کشید رو به فیله و گفت: آهای حیوون گُنده وایسا ببینم. فیل اعتنایی نکرد و گویا اصلا چیزی نشنیده همان طور برای خودش می رفت. شیر دوباره نعره کشید. باز هم بی نتیجه. برای بار سوم خواست نعره بکشد که فیله سرش را به طرف او بر گرداند و توی چشماش نگاه کرد. شیره جا خورد و یک دستی به زمین کوبید و گفت: جناب فیل با شما بودم. عرضی داشتم. فیل گفت: حـحـحـوم ... بگو ! چی می خواستی بگی..؟ شیره که دیگه حسابی ترسیده بود این دفعه مثل اون روباهه با ترس و لرز گفت: میـ می خواستم بدونم سلطان جنگل کیه؟ ... فیل خرطومش را آورد پایین برد زیر شکم شیره بلندش کرد برد توی هوا و از آنجا کوبیدش به زمین و گفت سلطان جنگلو می خوای چکار؟ برو دنبال کارت فضول محله!! شیر که تمام بدنش یک پارچه درد شده بود خودش را تکانی داد و در حالی که فرار می کرد سرش را به طرف فیل برگرداند و گفت : خوب می خواستین بگین منم ... این که کتک کاری لازم نداشت قربان !!!

بـعلـــه .. این حکایت آمریکا هست که خواب نما شده چند جوجه روباه هم تو منطقه دیده که بهش بها میدن فکر کرده با فیل حزب الله هم میتونه همون اُردو بده. زهی خیال باطل ! 

قلب مادر!

آورده اندکه...(1 )  

روزگاری مادری طفلی داشت اسم او رازک بود. رازک مریض شد و در تب سختی می سوخت. آن شب مادر بر بالین رازک تا صبح نخوابید و اشک ریخت. دمدمای صبح بود که دیو بچه دزد آمد طفل را از بغل مادر ربود و از پنجره بیرون رفت . مادر بدنبال او دوان تا به پای کوهی رسیدند و دیو بر کوه بالا رفت و مادر هم در پی او. دیو وارد چاهی شد مادر هم پشت سرش گیسوان خود را طناب کرد و پائین رفت دیو گفت قلب خود را بده بچه را بستان. مادر هرچه تضرع و زاری کرد فایده نبخشید چون دیو قلب نداشت تا بسوزد و به ترحم آید. مادر چاره ای ندید جز آن که قلب خود را به دیو بدهد و بچه اش را بستاند اما پس از آن که معامله انجام گرفت مادر با بی تفاوتی به طفل می نگریست و او را از دیو بازپس نمی گرفت و بچه همچنان می گریست. اما از آن طرف از بس که بچه گریه و شیون کرد. دل دیو به درد آمد و به حال کودک سوخت و قلب مادر را از سینه خود بیرون آورد و در جای اصلی آن گذارد. چون قلب مادر پس از چند ضربان در جای خودش آرام گرفت ناگهان مادر، بچه اش را با هر دو دست از بغل دیو گرفت و درآغوش کشید و از طناب گیسوانش از چاه بالا آمد. رفت و رفت و دوید تا به کلبه اش رسید.

صبح شده بود مادر چشمان خود را باز کرد دید طفل او دیگر گریه نمی کند. طفل او چشمانش را باز کرده بود و به روی مادر لبخند می زد. آری او دیگر خوب خوب شده بود.  

____________________________________________________

(1 ). داستانک بالا ترجمان این آیه قرآنی است:(إِنَّ فی‏ ذلِکَ لَذِکْرى‏ لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهیدٌ) (ق، 37).

عشق سوخته

چند بیتی از یک قصیده بلند عشق سوخته یا به قول خودم عشق مذبوح به عنوان یادی از جوانی ها برای شما ارمغان آورده ام. تلخ است اما نشأه خوبی دارد. 

تصویر از: heart21.blogfa.com

یاد بادا روزگار وصل جانان یاد باد

ای دریغ از آن زمان. آن روزگاران یاد باد

هر دو چون جوزا میان آسمان عشق و شور

در میان اختران رقصان و رخشان یاد باد

این ندانستم که باشد اختران را هم افول

باید آخر پشت کــُـه گردید پنهان یاد باد

وه چه جانفرسا بود کوه فراق و هجر یار

آه اگر هجران نیاید هم به پایان یاد باد

ایزدا دوزخ چکار آید به کین عاشقان

کیفر جرم و گناهان هجر یاران یاد باد

هین بگو با مردمان ای بردگان نفس دون

تا به کی در بند شهوت عهد و پیمان یاد باد

چون شکست عشق وناکامی فزون دارم عذاب

بد تر از دوزخ برای کام رانان یاد باد

گر گناه افزون شود زانان ز حد عفو تو

آتش هجر پری رویان بر آنان یاد باد

هر جوانی آرزو دارد به دوران شباب

آرزوی مرگ دارم من به دوران یاد باد

مرگ می ترسد ز من ای خوش به این روح دلیر

روبهان باشند از شیران گریزان یاد باد 

نی غلط کردم خوشم با تلخی  این جام زهر 

کرده ام عادت  به نوش جام شوکران یاد باد

خواهم از گیتی ستانم آنچه او از من ستاند

می دوم اندر پی­اش افتان و خیزان یاد باد

سروده شده در تاریخ 25/ 5/ 1351 

آه ... خدای من چه لذتی.. !

شعر زیاد خوانده ام از شاعران نامی و غیر نامی. اما در میان آن همه شعر رشاد را بیشتر پسندیده ام. جاذبه مخصوصی دارد. شاید بخاطر این که آن موقع که ایشان در ستاد اقامه نماز بودند اجر زحماتی از این طریق واصل می شده است. 

کاش در خلوتم امشب تو فقط بودی و من

آگه از این دلِ پر تب تو فقط بودی و من

کاش حتی دو مَلَک را ز بَرَم می بردی

در حرم خانه ام امشب تو فقط بودی و من

من هم از سینه دل هرزه برون می کردم

این دل صد دله یا رب تو فقط بودی و من

کاش هنگام دعا لب ز میان برمی خاست

بی میانجیگری لب تو فقط بودی و من

واژه در مطلب دل واسطه خوبی نیست

کاش بی واژه و مطلب تو فقط بودی و من

واژه نامحرم و دل هرزه و لب بیگانه است

کاش بی واسطه هر شب تو فقط بودی و من

روزها کاش نبودند و همه دم شب بود

شب بی اختر و کوکب تو فقط بودی و من

فاش گویم غم دل کاش خدایا دایم

من بُدم از تو لبالب تو فقط بودی و من

(شعر از حجة الاسلام و المسلمین صادقی رشاد. برداشت از کتاب قبله عشق) 
(تصویر از: www.zohur12.ir)

آیه ی نور


http://s3.picofile.com/file/8100533618/Ashoora.jpg

یک مرثیه از حجة الاسلام محمدتقی متخلص به نیّر تبریزی[1] (1312-1248) به همه موالیان تقدیم میشود.

ای ز داغ توروان خون دل از دیدۀ حور    بی  تو عالم  همه  ماتمکده تا  نفخۀ  صور

خاک بیزان به سراندرسرنعش تو بنات[2]    اشک ریزان به برازسوگ توشَعرای عبور[3]

ز  تماشای  تجـلاّی   تو  مدهوش  کلیم      ای سرت  سرّ انا  الله  و سنان  نخلۀ  طور

دیده هاگوهمه دریاشو و دریا همه خون      که  پس ازقتل تو منسوخ  شد آیین  سرور

شمع انجم همه گواشک عزاباش وبریز      بهر ماتم  زده کاشانه چه ظلمات و چه نور

پای  در سلسله سجّاد و به سرتاج یزید      خاک  عالم  به سر افسر و دیهیم  و قصور

د یر  تـرسا  و سر سبط  رسول  مدنی      آه  اگر طعنه  به  قران  زند انجیل و زبور

تاجهان باشد وبوده است  که داده  است نشان       میزبان خفته  به کاخ اندر و مهمان به تنور

سر بی  تن که  شنیده  است به لب  آیۀ  کهف      یا که  دیده است به  مشکوة  تنور آیۀ  نور

جان فدای تو که ازحا لت جا نبازی  تو      در  طف   ماریه  از یاد  بشد  شور نشور

قدسیان سربه گریبان به حجاب ملکوت      حوریان  دست  به گیسوی پریشان زقصور

گوش خضرا همه پرغلغلۀ  دیو و پری       سطح  غبرا  همه پر ولولۀ  وحش و طیور

غرق دریای تحیّر ز لب خشک تونوح        دست حسرت به دل ازصبرتو ایوب صبور

مرتضی  با  دل افروخته  لاحول کنان       مصطفی با جگر سوخته حیران و حصور

کوفیان دست به تاراج حرم کرده دراز       آهوان حرم  از واهمه  در شیون  و شور

انبیا   محو   تماشا  و ملائک  مبهوت        شمر سرشار تمنّا   و  تو سرگرم  حضور                  

(از: www.persian-man.ir/senior).



[1] . "حجة الاسلام نیّر تبریزی" یا "میرزا محمد تقی" متخلّص به "نیّر" در روز پنج‌شنبه، جمادی الاول سال ۱۲۴۸ه. ق مصادف با چهارم آبان سال ۱۲۱۱ه.ش در تبریز به دنیا آمد. دوران ابتدای زندگی خود را در تبریز گذراند و از محضر پدر و علمای بزرگ تبریز بهره‌گیری نمود و در ۲۲ سالگی راهی نجف شد. وی پس ازکسب درجه‌ی اجتهاد، مجدداً به تبریز بازگشت و در آنجا به تدریس و سرودن شعر مشغول شد. وی علاوه بر شاعری در حوزه‌ی هنر خطاطی به خصوص خطّ نستعلیق و ثلث مهارت داشت و این توانایی را نیز داشت که به سه زبان فارسی، عربی و ترکی شعر بسراید.
ایشان همچنین فقیه، محدّث و مجتهد بود؛ یعنی هم مجتهد جامع الشّرایط بوده و هم در حوزه‌های گوناگون فقهی قلم زده است. وی با بزرگانی مانند ادیب الممالک فراهانی، میرزا محمد تسوجی یا ملاباشی، حاج میرزا کاظم طباطبایی و میرزا محمد منجم باشی نشست و برخاست داشت و از ایشان بهره‌گیری می‌نمود.
این شاعر و فقیه بزرگ، سرانجام در ۱۲ رمضان سال ۱۳۱۲ ، دار فانی را وداع گفت و پیکرش را در قبرستان «وادی السلام» نجف، بین مقام حضرت مهدی(عج) و دیوار شهر نجف به خاک سپردند. (از: http://roozedahom.com/3532.php).

[2] . بنات النعش نام هفت ستاره در آسمان در جهت قطب شمال است که آن را دبّ اکبر هم می گویند.

[3] . شعرا به فتح شین نام دوستاره است که یکی را شعرای شامی و دیگری را شعرای یمانی و شعرالعبورهم می گویند که درشبهای تابستان نمایان می شوند.

ما آبدیده ایم...

پائیز آمده است، 

فصلی به اعتدال بهاران ، که رفته است. 

آغاز آن پیام قشنگی است ، نه؟ 

گلواژه ای چو مهر ، اما.. 

فرجام آن نوید زمستان و "آذر" است. 

***

پائیز هر چه بود مهم نیست. 

باشد ، "این نیز بگذرد" ؛ 

ما نیز بگذریم. 

آماده ایم فصل زمستان رسد ز راه 

با تحفه های ویژه فصلش ولی اگر 

شلاق هم خوریم ز برف و تگرگ و باد 

دم بر نیاوریم که ما عهد بسته ایم 

بر جان خریم هر چه بیاید ز سرنوشت 

***

ما فصل های سرد زیادی حتی شدیدتر ، 

تا حال دیده ایم ؛ 

ما سرد و گرم خیلی از این گونه دیده ایم ، 

ما آبدیده ایم ؛ 

ما آبدیده ایم ؛ 

ما آبدیده ایم ...