شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

درون خلو ت آیینه

شب است؛ شب
درونِ خلوت آیینه ایستاده زنی
که‌ می شناسمش از روزهای کودکی ام
به هر طرف که نظر می کنم؛ کسی چون من‌،
کسی به هیئت این روزهای زندگی ام،

کسی که هم خودِ من‌ هست گاهی و هم نیست،
میانِ باغچه ی ذهن خویش با دستش،
برای کودکِ بی روح آرزوهایی،
که کنج خلوت ذهنش به انتظار اجابت، غریب جان دادند؛
به کار کندنِ گوری بزرگ، مشغول است
به هر طرف که نظر می کنم، کسی چون او
به کار پاسبانی یک خانه‌ سخت مشغول است
به هر طرف که نظر می کنم زنی چون او 
که شکل تازه ای از روزهای عمر من است؛
میان شستن و رُفتن،
میان پختن حلوای آرزوهایش،
کنارِ شعله ی سوزنده ی اجاقی سرد،
میانِ دوختنِ زخم های دلتنگیش
میان بافتنِ گیسوانِ دختر خویش
برای
آنچه گرفته است روزگار از او،
به شکل زمزمه ای تلخ، شعر می خواند
شب است، شب
دوباره رو به آینه ای خسته ایستاده زنی،
که سالهاست هوس کرده گیسوانش را به دستهای سپید نسیم بسپارد
و سالهاست که می خواهد از وجود خودش
به ضرب ناخن اندیشه 
قایقی بِکَنَد
و روی سطح کویری ترین تصورِ خویش،
خطوط، در هم امواج رود را بِکشد
و بعد
شبی میان قایق رویای خویش
به روی بستر امواج خسته بنشیند
مگر به همت دستان موج و پاروی عشق
به مقصدی برود
 که سالهاست نهان مانده پشت دریاها
شب است؛ شب
و زن به  چهره ی خود، باز زیر پرتو ماه
میان آینه ی ذهن خویش زل زده است.

و سال‌های زیادی ست
که تارهای شب تیره، پود روحش را
به کذب وعده تن پوش نور و ابریشم
به وعده های دروغین خود گره زده اند
به هر طرف که نظر می کنم زنی پیداست
که‌ از خدای خودش نیز وقت راز و نیاز
میان چادر گلدار رو گرفته به شرم
شب است؛ شب
دوباره سایه ی یک زن
در آستانه ی تردید
به شکل زمزمه ای تلخ شعر می خواند
زنی دوباره در این ظلمت سراپا تلخ
به شوق لحظه ی پایان شام تیره دلی،
به نغمه های غریبی
شبیه زمزمه
از شور عشق می خواند

#زهرا_وهاب_ساقی

@saghi52

#مهسا_امینی


۱۴۰۱/۷/۱۷
بدون ویرایش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد