شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

میخواستم شعری بگویم...

 ... آن گاه که چک چک بال کبوتران سیه پوش، 

آهنگ زمزمه ی رفتن خورشید را می پوشاند،  

و آن موج سوار بی باک،  

یال اسب تک سوار آفتاب را ، 

روزنه ی مرگ خبرگی شب می دانست.  

و گلابگیر محله،  

برای چندمین بارِ 

گلبرگ های خیال را در پستوی حافظه،  

در دیک ذهن خود می جوشاند. 

و... 

مرگ ثانیه ها آغاز انتظار فرج می گشت،  

آن گاه.. مه غلیظی راه را بر عابران می بست. 

و زمین محکوم آسمان میبود. 

و همه چیز در تیرگی بلعیده میشد. 

دیگر کسی خورشید را نمی دید. 

تنها من صدایش را می شنیدم، 

که ازآن سوی های سکوت ، 

بی هیچ رنج تکلمی با من میگفت: 

"آیا دلت برای من تنگ نشده است؟!" 

میخواستم شعری بگویم،  

پر تلألؤ، پر جست و خیز،  

سرخ و سفید و سبز و ماندنی...  

دیدم نمیشود. دیدم نمی شود.  

دیـــــ دم  نـــ میــ شــ  ود....