شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

نهی از منکر!

این چه وضعی است آخر ای بانو گرهِ روسریت وا شد که

می وزد بادِ فتنه جمعش کن موی آشفته ات رها شد که  


سرِ خود را فرو بگیر نریز شعله های عذاب را بر من

خیره در چشمِ من نگاه نکن باز چشمِ تو بی حیا شد که


بسکه برجستگی است در بدنت پاره کردی لباس تقوی را

بنِشین خانه و نیا بیرون همۀ شهر مبتلا شد که


قدبلندیّ و پرده کوتاه است دل و دینِ امامِ مسجد رفت

اینقدَر جلوه در نماز مکن عاشقِ تو خودِ خدا شد که


ای پریرو چنین به ناز مرو عشوه کم کن که ما مسلمانیم

نامسلمان اصولِ دین مبین دستِ تو پاک جابجا شد که 


شیخِ شهر آن نگاه را تا دید در قیامِ نماز پس افتاد

آنکه از چشمِ پاک دم می زد پیشِ چشمِ تو کلّه پا شد که


عقل فرماندهِ قوای تن است شوق و احساس و ذوق سربازان

پیشِ یک جو کرشمه ات تسلیم خودِ فرماندهِ قوا شد که

#غلامعباس_سعیدی، خرداد، ۱۳۹۸

برجی در آتش

برج ترامپ در نیویورگ آتش گرفت خانواده اش هم در آن بودند. جراید.


گفت آتش گرفته برجی را 

که میان فلان خیابان است

گفتم این آتشی که می بینی

شعله هایش چنان فروزان است

چشم گر وا کنی ببینی آن،

آتشی از دل فقیران است

پول گرد آمده ز راه حرام

آتش دوزخ گدازان است

سحت و سود ریال و مال یتیم

همچو آتش به نص قرآن است

کودکی سوی برج کرد نگاه

که فرازنده تا به کیوان است

دیدم از سر کلاه او افتاد

و پسر چشم او بر ایوان است

گفتمش رو کلاه خود بردار

که رباینده اش فراوان است

پیش از این میگذاشتند کلاه

بر سر آن که خود پریشان است

لیک اکنون کلاه بر دارند

وین هیولا نمونه از آن است

گفت رندی کلاه را ول کن

صحبت امروز قاپ تمبان است

سخن دل

نشستم کنار تو باران گرفت
در آغوش باران تنم جان گرفت

زمانی که از دور دیدم تو را
مسیر سفر هام پایان گرفت

بهاری ترین حالم این روزها
نفس از هوای زمستان گرفت

در آن آزمون های سرد و سیاه
مرا بی رمق دید و آسان گرفت

در اردی بهشتی که عاشق شدم
دلم از خود عشق فرمان گرفت

هیاهوی آزاد صبحی سپید
مرا از شب سرد زندان گرفت

دلم عکسی از آفتابی ترین
نگاه تو -از تو چه پنهان- گرفت

"عظیمه ایرانپور" خرداد ۱۳۹۸

تازه به دوران رسیده

گاه باشد که چون طلا از دور می درخشد زغالِ سنگ شده 

گاه باشد که مثلِ یک طاووس می خرامد کلاغِ رنگ شده


حلقۀ دار می شود گاهی رشتۀ خوابِ ریسمان دیده

عطسۀ مرگ می زند گاهی  دم به دم لولۀ تفنگ شده


راه و بیراه می زند آتش هرچه را مارِ اژدها گشته

گاه و بیگاه می کشد در کام هرکه را ماهیِ نهنگ شده


می کشد در خیال خود بر دوش بارِ خود کاهِ کوه گردیده

می کَند در خیالِ خود از جا کوه را سوزنِ کلنگ شده 


هرکه توپش پرست و بادش تند مثل نادر نمی تواند بود

نتوانسته جنگ با شمشیر مثلِ تیمور هر که لنگ شده


نو به دوران رسیده در سختی هیچ پشت و پناه کس نشود

تکیه هرگز نمی تواند داد کس به دیوارِ تازه رنگ شده


#غلامعباس_سعیدی ۱۳۹۸/خرداد/۱۷

بهشت کویر

خوشا قاین خوشا بابوذر آن

خوشا آب و هوای محشر آن

خوشا آن قلعه کوه و مسجد شهر

که مفتوح است روز و شب در آن

خوشا پهنائی و زول و وُرَزقش

و بیدختک کمی پائینتر آن

خوشا باراز و باغات قشنگش

کُرُه، بند کُرُه بالاتر آن

و تجنودِ کویر همت آباد

بهشت است آن و حتّی برتر آن

پس از قاین صد و پنجاه کا ام (Km)

روی چون سوی مرز خاور آن

ببینی در میان ریگ هاموی

چه باغ و بوستان دور و بر آن

16/3/1398- مشهد