شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

نهی از منکر!

این چه وضعی است آخر ای بانو گرهِ روسریت وا شد که

می وزد بادِ فتنه جمعش کن موی آشفته ات رها شد که  


سرِ خود را فرو بگیر نریز شعله های عذاب را بر من

خیره در چشمِ من نگاه نکن باز چشمِ تو بی حیا شد که


بسکه برجستگی است در بدنت پاره کردی لباس تقوی را

بنِشین خانه و نیا بیرون همۀ شهر مبتلا شد که


قدبلندیّ و پرده کوتاه است دل و دینِ امامِ مسجد رفت

اینقدَر جلوه در نماز مکن عاشقِ تو خودِ خدا شد که


ای پریرو چنین به ناز مرو عشوه کم کن که ما مسلمانیم

نامسلمان اصولِ دین مبین دستِ تو پاک جابجا شد که 


شیخِ شهر آن نگاه را تا دید در قیامِ نماز پس افتاد

آنکه از چشمِ پاک دم می زد پیشِ چشمِ تو کلّه پا شد که


عقل فرماندهِ قوای تن است شوق و احساس و ذوق سربازان

پیشِ یک جو کرشمه ات تسلیم خودِ فرماندهِ قوا شد که

#غلامعباس_سعیدی، خرداد، ۱۳۹۸

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد