شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

شب بیداری

از فرط کسالت شده بود همچون مست
بیدار ولی تو گویی او خوابیده است
داد همسر او پیاله ای قهوه و گفت
مینوش که این داروی هشیاری هست


خواهی که در آزمونت ارشد گردی
در جمع حریفان تو سرامد گردی
برخیز و یکی پیالهء قهوه بنوش
تا صاحب فکر و هوش بیحد گردی

اوقات بهار و موقع کنکور است
از چشم شما خواب مسلم دور است
خواهی نشوی رفوزه، باشی هشیار
یک قهوه بنوش هم اگر مقدور است.

در جاده اگر که هستی و میرانی
وز شدت خستگی به خود پیچانی
خواهی که شوی هجیر چون اول روز
یک قهوه علاج آن بود گر دانی

هستی چو پژوهنده و شب بیداری
تا حاصل آنچه خوانده ای بنگاری
برخیز و برو قهوهء نابی دم کن
سرکش پس از آن پیالهء سرشاری

با آرزوی دلی شاد و دمی خوش: سحر دوم رمضان ۱۴۴۵
مصادف با ۲۳ اسفند ۱۴۰۲

از باده ناب تا قهوه قجر

مرا کرد  مهمان رفیقی عزیز
و آورد آن گاه نوشی تمیز 
خیالم که نوش رز کهنه است 
که چون قهوه گردیده، گفتم بریز 

بخندید و جامی به من داد از آن 
که گردم از آن سرخوش و پر توان 
بگیرم مراد خود از دیو مست 
چونان میر قصه امیر ارسلان  

چو نوشیدم آن مایه را از شعف 
شدم سست و بدحال و خوردم اسف 
که رازش چه بود ای خدای کریم  
که گردیدم از گردی این سان تلف؟ 

مرا دید پیری چو در رهگذر 
و بنمود بر حال من یک نظر 
بگفت آنچه خوردی "قجرقهوه" بود 
نه گلگون می جان فزا، ای پسر !
(م. ح. پژوهنده

پ. ن. قهوه قجر نوعی از نوشیدنی بوده است که در دوره قاجاریان برای کشتن مخالفان حکومت استفاده میشده است. 
در ویکی پدیا فارسی امده است که این روش کشتن پس از دوره ناصر الدین شاه رایج بود و فرزند او ظل السلطان حاکم اصفهان از قهوه مسموم به سیانور یا اسید آرسنیک و استریکنین بسیار استفاده میکرد (نیکروح متین، فرزانه، «از فلک تا قهوه قجری»، 14 اکتبر 2019).

شهرارواح

یارا چه سازم بی تو با چشمی که بر راه است
دامن مگیر اینگونه از دستی که کوتاه است

بر من بتاب ای ماه! امشب برکه ی چشمم:
دنبالِ رازِ گفتگوی برکه با ماه است

گفتی نداری از دلِ تنگم خبر؛ هر چند:
حافظ هم از رنجی که در دل دارم آگاه است

دل بردی از من با فریبِ زندگی اما:
من با دو چشمِ خویش دیدم؛ عشق جانکاه است

زهرِ عسل در کامِ احساسم چنین می گفت:
نوشِ جهان ای ساده دل! با نیش همراه است

ای عطر گندمزار پنهان در دلت، بی تو
رزقِ مدامم بغض با ترکیبی از آه است

تا با تو از غم شکوه کردم  جای همدردی
گفتی که مردم را همین اندوه دلخواه است

جانا! قیاس دردِ من با دردِ بی دردان
مثل قیاسِ اشتباه کوه با کاه است

از رنگِ زرد کوچه ی دلتنگی ام پیداست:
این شهر وقتی بی تو باشد؛ شهر ارواح است
**زهرا_وهاب_ساقی-۱۵ اسفند ۱۴۰۲**