شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

شعر بی سامان

تمام شهر را گشتم به دنبال نشان از خود
خودم پیدا نشد؛ تنها، شکستم استخوان از خود

خودم ماه شبم بودم؛ به این باور که خود باید
به زیر تیغ خورشیدم بسازم سایبان از خود

نشد در قلب تو جایی برای خواب من پیدا
من آن گنجشک زارم که ندارد آشیان از خود

نقاب خنده بر صورت  کشیدم تا نفهمی که
بریدم بارها بی تو؛ به میل خود امان ازخود

پی اثبات ایمانم به رویای نجیب تو
گرفتم بارها تنها؛ به تلخی امتحان از خود

منم آن باغبانی که تو  را در سینه می کارد
چه دارد چشم جز خدمت، به یک گل باغبان از خود؟!

نشد هم صحبتم یاری به غیر از سایه سردم
چه رنجی برده این دل تا، بسازد همزبان از خود

منم آن شعر بی سامان؛ که بی عشق از زبان رفته
نوایی بی نم باران، ندارد ناودان از خود

دمی ای مرگ روز افزون امان ده تا بپوشانم
لباسی رنگ و رو رفته به یادی نیمه جان از خود

#زهرا وهاب (ساقی)
اول مرداد ۴۰۲

بغض خونین

بغضی پر از اشک خونین، در دشت جولان گرفته
با عشق، این رنجِ شیرین، شوری دو چندان گرفته

دیروزمان غرقِ حسرت، فردا پر از وحشتی گنگ
نیرنگِ پنهانِ تردید، از خلق ایمان گرفته

از باغبان بسکه در باغ، گل بی محابا  رَکَب خورد:
ترسان بخود رنگِ زرد، خارِ مغیلان گرفته

افتاد ساز رهایی تا از لبانِ ترانه؛
دیدیم رقصِ اناالحق در سینه ها جان گرفته

در جستجویِ حقیقت، زن مردِ میدان دل شد
مردانگی از لبِ شیخ، تا رنگِ هذیان گرفته

باید شجاعت ببافیم با دستِ امّید  اگر چه
کوهِ جگر های ما را، وحشت به دندان گرفته

نزدیک شد مقصد اما؛ دیدیم تیغِ خشونت
از مرکبِ چوبی ما، ناگاه، فرمان گرفته

در چشم بال و پرِ ما، بن بست معنا ندارد
چندی است شوق رهایی، از حبس دامان گرفته

کی گفته چشمان ما را دیدار شادی بعید است؟!
رویای شادی هماره،  با صبر سامان گرفته

زهرا وهاب_(ساقی)
۱۴۰۲/۴/۲۷

دور از تو در خیال خود از عشق دم زدم
در کوچه باغ خاطره تنها قدم زدم

تصویر بی قرار تو را پیش پای شعر
بر پیکر تخیل پهناورم زدم

بر ساقه ی درخت کهنسال باورم
نقش تو را به ناخن رویا، قلم زدم

من‌ بی تو از جهنم سوزان زندگی
هر شب سری به کوچه سرد عدم زدم

یاد تو را برهنه فشردم به سینه ام
رسم نجیب شرم و حیا را به هم زدم

آوارم آنچنان به سر خود که بعد تو
با هر تپش شکستم و بم را رقم زدم

دیر آمدی به پرسش حالم که در غمت
خود را به دار سرخ جنون، صبح دم زدم

در سوگ خود نشستم و شیون کنان سری
با داغ تو به شعر تر محتشم زدم

زهرا وهاب (ساقی) ۱۴۰۲/۴