شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

قلب مادر!

آورده اندکه...(1 )  

روزگاری مادری طفلی داشت اسم او رازک بود. رازک مریض شد و در تب سختی می سوخت. آن شب مادر بر بالین رازک تا صبح نخوابید و اشک ریخت. دمدمای صبح بود که دیو بچه دزد آمد طفل را از بغل مادر ربود و از پنجره بیرون رفت . مادر بدنبال او دوان تا به پای کوهی رسیدند و دیو بر کوه بالا رفت و مادر هم در پی او. دیو وارد چاهی شد مادر هم پشت سرش گیسوان خود را طناب کرد و پائین رفت دیو گفت قلب خود را بده بچه را بستان. مادر هرچه تضرع و زاری کرد فایده نبخشید چون دیو قلب نداشت تا بسوزد و به ترحم آید. مادر چاره ای ندید جز آن که قلب خود را به دیو بدهد و بچه اش را بستاند اما پس از آن که معامله انجام گرفت مادر با بی تفاوتی به طفل می نگریست و او را از دیو بازپس نمی گرفت و بچه همچنان می گریست. اما از آن طرف از بس که بچه گریه و شیون کرد. دل دیو به درد آمد و به حال کودک سوخت و قلب مادر را از سینه خود بیرون آورد و در جای اصلی آن گذارد. چون قلب مادر پس از چند ضربان در جای خودش آرام گرفت ناگهان مادر، بچه اش را با هر دو دست از بغل دیو گرفت و درآغوش کشید و از طناب گیسوانش از چاه بالا آمد. رفت و رفت و دوید تا به کلبه اش رسید.

صبح شده بود مادر چشمان خود را باز کرد دید طفل او دیگر گریه نمی کند. طفل او چشمانش را باز کرده بود و به روی مادر لبخند می زد. آری او دیگر خوب خوب شده بود.  

____________________________________________________

(1 ). داستانک بالا ترجمان این آیه قرآنی است:(إِنَّ فی‏ ذلِکَ لَذِکْرى‏ لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهیدٌ) (ق، 37).