شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

شعر بی سامان

تمام شهر را گشتم به دنبال نشان از خود
خودم پیدا نشد؛ تنها، شکستم استخوان از خود

خودم ماه شبم بودم؛ به این باور که خود باید
به زیر تیغ خورشیدم بسازم سایبان از خود

نشد در قلب تو جایی برای خواب من پیدا
من آن گنجشک زارم که ندارد آشیان از خود

نقاب خنده بر صورت  کشیدم تا نفهمی که
بریدم بارها بی تو؛ به میل خود امان ازخود

پی اثبات ایمانم به رویای نجیب تو
گرفتم بارها تنها؛ به تلخی امتحان از خود

منم آن باغبانی که تو  را در سینه می کارد
چه دارد چشم جز خدمت، به یک گل باغبان از خود؟!

نشد هم صحبتم یاری به غیر از سایه سردم
چه رنجی برده این دل تا، بسازد همزبان از خود

منم آن شعر بی سامان؛ که بی عشق از زبان رفته
نوایی بی نم باران، ندارد ناودان از خود

دمی ای مرگ روز افزون امان ده تا بپوشانم
لباسی رنگ و رو رفته به یادی نیمه جان از خود

#زهرا وهاب (ساقی)
اول مرداد ۴۰۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد