شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

درس عشق

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ

شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار، که دادند

در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ

حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد

از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات

مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ

روزی که دلی را به نگاهی بنوازند

از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش

گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست

لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

روح پدرم شاد  که میگفت به استاد

فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ

خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی

دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ

ملک الشعرای بهار


توضیح: 

سلام

با ملاحظه غزل «گریه ی جانسوز» در دیوان بهار، بیت « روح پدرم شاد...» مشاهده نشد.

احتمالا از آنِ  «لاأدری» است!

وطن جان خسته ام...!

تو آن باغی که تاب آورده عمری بی بهاری را
تحمل کن وطن باز این غم بی برگ و باری را

سراپای تنت زخم است؛ این را خوب می دانم
ولی طاقت بیاور باز هم این زخم کاری را

غمی جانکاه بر جانت، به جای برف باریده
بیاموزم به غمخواری شکوهِ غمگساری را

چگونه بر لبانت می شود لبخند بنشانم
که‌ بر تن داری از آغاز، رخت سوگواری را

بزرگم خواستی ای مادرِ دلخسته اینک من
چگونه از وجودت دور سازم رنج خواری را؟!

کم آورده است پیش صبر تو ایوب هم، ای کاش:
بیاموزیم ما هم از تو روحِ  پایداری را

دوباره جوی خون بر گونه ات جاری است؛ ایرانم!
ولی با جان زخمی بردی از رو بردباری را

تو را در دامِ مرگ افکنده ایمان ریایی مان
مداوا کن به اشک خود؛ تب پرهیزکاری را

به کار پاسداری از تو مشغولیم با این حال؛
نفهمیدیم معنای بلند پاسداری را

وطن جان خسته ام؛ شاید بخوابم تا ابد اما،
تو معنا کن برای کوه هامان، استواری را

ولی نه، خواب را از چشم هایم دور خواهم کرد؛
که چشم خفته لایق نیست؛ رویای بهاری را

وطن جان! خواب دیدم آخرش یک روز می آید :
که می بینی تو هم با چشمِ خونین، رستگاری را...

#زهرا_وهاب_ساقی
@saghi52

۱۴۰۰/۷/۹