شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

بی سواد

با جوهر  خون نوشته بودم

بر سردر دل « ورود  ممنوع »

عشق آمد و گفت: « بی سوادم »

بنشست در آن شد اصل موضوع

–––

از اول نوجوانی خود

من عاشق یک نگار هستم

نزدیک به شصت رفته و من

عاشق به همان قرار هستم

–––

گفتم نشوم دوباره عاشق

جز درد چه می شود نصیبم

اما چکنم دم غروبی

عشق آمد و گفت من غریبم

–––

ای عشق برو تو غمزه کم کن

جز مسخره کردنم چه داری

من ناز تو را نمی کشم باز

کافی است عذاب روزگاری

–––

عشق پری فرشته خویی

کرده است مرا چنین گرفتار

ویران شد عمارت وجودم

دل ماند ولی به زیر آوار

–––

صد نغمه اگر که هم سرایم

از عشق ولی نمی سرایم

هر چند همین رباعی خود

با جوهر عشق می سرایم

–––

گه نقش پری گهی فریبا

روز دگری به نقش لیلا

او بود و نبود کس به جز او

در جلوه هزار نقش زیبا

–––

در جادة عشق پا نهادم

دیدم که نوشته یک پیامی

سرتاسر جاده هست لغزان

در آن منه بی گدار گامی

–––

تا محرم خانة تو گشتم

افسانة روزگار گشتم

تا با تو شدم انیس و همدم

بیگانة این دیار گشتم

–––

لب بر لب من چو تو نهادی

آتش به وجود من کشیدی

جز ذات تو را به خود ندیدم

دادیم به وصل خود نویدی

–––

آغوش من از تو بعد از این است

غیر از تو ندارد اندر آن راه

یاری به جز از تو من نگیرم

یارب نشود رقیب آگاه

–––

ای لذت کامیابی تو

برتر ز تمام کامیابی

ای ساقی تشنگان ببخشا

بر من قدح شراب نابی

–––

بنما رخ خود تو را ببینم

ای آن که چقدر نازنینی

بنمای فروغ خود به جانم

تا جلوة خویش را ببینی

–––

با خویش چو کردی آشنایم

بیگانه ز هر چه هست گشتم

آن لعل لب تو چون مکیدم

شیدا و خراب و مست گشتم

–––

عاشق تر ِبر منی تو از من

ای وای به قلب کودک من

عذرم بپذیر مهربانا

منگر به شعور اندک من

–––

از غفلت خویش عذر خواهم

خواهم که گناه من ببخشی

هر چند که خویش را نبخشم

گیرم که تو از کرم ببخشی

–––

در وصف تو بود هر چه خواندم

دشتی و رباعی و ترانه

لیلا و پری و هر چه گفتم

منظور تویی همه بهانه

–––

مو رشتة اتصال من بود

رخ آینة جمال دلدار

لب حالت انجذاب در عشق

چشم آیت جان‌فزای دیدار

–––

مادینه هر آنچه آفریدی

از انسی و حور یا پریزاد

ورزیدن عشق را نشایند

آرند تو را مگر که در یاد

–––

آن روز که آدم آفریدی

او را به فرشتگان نمودی

بر او به نماز شد فرشته

چون روح خودت در او دمیدی

–––

آن مهوش ناز و خوب و خوشگل

کز من بربوده دین و هم دل

از حسن تو دارد او نشانی

یعنی تو نموده‌ایش خوش گِل

–––

یاری که به عشق او اسیرم

یک بارقه از فروزش توست

در او همه جلوة تو بینم

او واسطة پرستش توست

–––

... و این قصه ادامه دارد.