شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

عشق آغشته به رنگ

دختر برگ رُزم ... چه شکوفا شده است!

و چه سبز است امروز،

و چه شفاف و بلورین که تو گویی عکسش از پشت نگاهم پیداست؛

ماهی قرمز دریای جنوب،

در سرابی موّاج، به زیارت آمده است.

راه شیری چه شلوغ است امروز .. راهیان دوشادوش !

حیف .. که کمی پست و بلندی دارد. 

عشق آغشته به رنگ، 

که از آن .. ؛ مرشد قونیه صحبت می کرد:

«عشق هایی کز پی رنگی بود، 

عشق نبود عاقبت ننگی بود»  

شاید این را میخواست: 

رنگ ها را قاطی،

تا که بیرنگ پدیدار شود[1]؛

وه چه اندازه شگفت،

شبنمی تازه روی برگ گلی..

و نسیمی تازه،

و کمانی رنگین،

تا کجا قصد چه کاری دارد،

بُنه دانی را آیا.. قصد یغما دارد؟

یا گیسوی نخلی را تا پریشان سازد.. یا ببافد از نو،

و اقاقی ها را و شقایق ها را و زمرد ها را،

آه.. بید مجنون جا ماند؛

و گل آبی زرد قرمز؛

که یورو.. و دلار.. خون بهایش هستند؛

تا نوازش بکند؛ 

دست و پایم را من نیز ... جمع باید بکنم، 

تا کمانگاه هماره رنگین ... زیر راه شیری سر زند باز از نو، 

و درودی از نو ... و دوباره بدرود ! 

1394/3/21- مشهد. 


پ. ن.

با تشکر از عزیزانی که نظر داده اند به عرض می رسانم که: 

این شعر در توصیف شاعره ای بی نظیر سروده شده است که در زلالی روح و زیبایی روان و طروات ذهن و شکوفایی احساس و بی همانندی اخلاصش تمثیلات و تخیلات شعری تا نیمه این سروده را حکایت می کند. 

از نیمه تا آخر سروده بیان گونه گونی فراورده های ذوقی وی را که در پرده های رنگارنگ نمود می یابند به تصویر می کشد که در حکم یک رنگین کمان عصر یا صبح بهاری است. 

همین و بس. 

--------------------------------------------------

[1] . سفید تنها جمع نوری همه رنگهاست.  و سیاه یعنی نبود مطلق هیچ رنگ و نور به طور کلی. و در آسیبی که رنگ بر روی افکار می گذارد می گوید: 

«چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد،

موسیی با موسیی در جنگ شد»

بی تو ای محبوب من

بی تو ای محبوب من دل بی قراری می کند

دُرّ غلطان ِِ زلال از دیده جاری می کند

می برم در کوچه های شهر شب ها را به صبج

تا برآید ماه من دل حجله داری می کند

تا نسیمی می وزد بر خویش می لرزد چنان

جوجه گنجشکی دلم افغان و زاری می کند

گرچه همچون زعفران گردیده رنگم زرد لیک 

خون دل از دیدگان آن را اناری می کند

می پرم بر آسمان هی بی هوا از عشق او 

دل برای وصل او لحظه شماری می کند

ای شما افرشتگان با دوست تنهایم کنید

چون دل احساس حیا و شرمساری می کند

فاش می گویم رضا جان همچو مرغی در قفس

بی تو ای محبوب من دل بی قراری می کند! 

1394/2/3- مشهد.