شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

آذر اشارتی است

آذر اشارتی است بدان آذر شگفت

آن آذری که دست تو را دست من گرفت

آذر اشارتی است به آغاز یک تمام

بعد از غزل برای خداحافظی...سلام

آذر اشارتی است بدان آذر شگرف

من بودم و تو بودی و یک شانه پر ز برف

یک حلقه بود بین درختان بی شمار

من بودم و تو بودی و چشمان شرمسار

یک حلقه بود بین دو دلداده بین ما

شد یک دو جمله ردّ و بدل ساده بین ما...

ساعت حسود بود و زمان هم گذشت زود

دیدیم ناگهان که سه ساعت گذشته بود

گفتی به خنده آدمِ برفی شدم ببین!

گفتم: بله! ... ولی ز حیا چشم بر زمین

گفتم چو روح در تن بی جان حلول کن

اکنون مرا برای غلامی قبول کن!

شد ناگهان دو گونه ات از شرم چون لبو

آن خنده رفت و شد سخنت بغض در گلو

گفتم چه شد؟...صدای من از چاه می رسید

چنگیز برف باز هم از راه می رسید

گفتی به خنده ای که پر از اضطراب بود

باشد...ولی قدیم حساب و کتاب بود...

گفتم که باشد تو برایم کفایت است

نفرین بر آن ولی که به دور از ولایت است

اکنون که بیست سال از آذر گذشته است

آب از سرم به بیست وجب در گذشته است

همچون گذشته می شوم از باشد تو شاد

بیش از گذشته می کنم از آن ولیت یاد...

آذر 98

عین. عاشق (دکتر علی پژوهنده)