گفتی که بی من سر به صحرا میگذاری
عشق مرا چی، خانه اش جا میگذاری؟
بی نای عشق ای مبتلای درد هجران
برگو چگونه در سفر پا میگذاری... ؟!
بداهه در استقبال از شعر دخترم انشاد گردید:
یک روز بی تو سر به صحرا می گذارم
روی دل کم طاقتم پا می گذارم
دنیا مرا حسرت به دل می خواست، یک روز
داغ تو را بر قلب دنیا می گذارم
مثل تو که گه گاه غافل هستی از من
یاد تو را با خویش تنها می گذارم
این روزها گیجم چنان که دم به ساعت
هر بار خود را پیش تو جا می گذارم
چشم مرا تصویر تو پر کرده در خویش
آئینه را غرق تماشا می گذارم
وقتی حقیقت از تو خالی بود ای عشق
پا در حریم خواب و رؤیا می گذارم
زهرا وهاب (ساقی)، 1401
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشهورانش
گهوارهتراشاند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
روح پدرم شاد که میگفت به استاد
فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
ملک الشعرای بهار
توضیح:
سلام
با ملاحظه غزل «گریه ی جانسوز» در دیوان بهار، بیت « روح پدرم شاد...» مشاهده نشد.
احتمالا از آنِ «لاأدری» است!
تو آن باغی که تاب آورده عمری بی بهاری را
تحمل کن وطن باز این غم بی برگ و باری را
سراپای تنت زخم است؛ این را خوب می دانم
ولی طاقت بیاور باز هم این زخم کاری را
غمی جانکاه بر جانت، به جای برف باریده
بیاموزم به غمخواری شکوهِ غمگساری را
چگونه بر لبانت می شود لبخند بنشانم
که بر تن داری از آغاز، رخت سوگواری را
بزرگم خواستی ای مادرِ دلخسته اینک من
چگونه از وجودت دور سازم رنج خواری را؟!
کم آورده است پیش صبر تو ایوب هم، ای کاش:
بیاموزیم ما هم از تو روحِ پایداری را
دوباره جوی خون بر گونه ات جاری است؛ ایرانم!
ولی با جان زخمی بردی از رو بردباری را
تو را در دامِ مرگ افکنده ایمان ریایی مان
مداوا کن به اشک خود؛ تب پرهیزکاری را
به کار پاسداری از تو مشغولیم با این حال؛
نفهمیدیم معنای بلند پاسداری را
وطن جان خسته ام؛ شاید بخوابم تا ابد اما،
تو معنا کن برای کوه هامان، استواری را
ولی نه، خواب را از چشم هایم دور خواهم کرد؛
که چشم خفته لایق نیست؛ رویای بهاری را
وطن جان! خواب دیدم آخرش یک روز می آید :
که می بینی تو هم با چشمِ خونین، رستگاری را...
#زهرا_وهاب_ساقی
@saghi52
۱۴۰۰/۷/۹
شب است؛ شب
درونِ خلوت آیینه ایستاده زنی
که می شناسمش از روزهای کودکی ام
به هر طرف که نظر می کنم؛ کسی چون من،
کسی به هیئت این روزهای زندگی ام،
کسی که هم خودِ من هست گاهی و هم نیست،
میانِ باغچه ی ذهن خویش با دستش،
برای کودکِ بی روح آرزوهایی،
که کنج خلوت ذهنش به انتظار اجابت، غریب جان دادند؛
به کار کندنِ گوری بزرگ، مشغول است
به هر طرف که نظر می کنم، کسی چون او
به کار پاسبانی یک خانه سخت مشغول است
به هر طرف که نظر می کنم زنی چون او
که شکل تازه ای از روزهای عمر من است؛
میان شستن و رُفتن،
میان پختن حلوای آرزوهایش،
کنارِ شعله ی سوزنده ی اجاقی سرد،
میانِ دوختنِ زخم های دلتنگیش
میان بافتنِ گیسوانِ دختر خویش
برای
آنچه گرفته است روزگار از او،
به شکل زمزمه ای تلخ، شعر می خواند
شب است، شب
دوباره رو به آینه ای خسته ایستاده زنی،
که سالهاست هوس کرده گیسوانش را به دستهای سپید نسیم بسپارد
و سالهاست که می خواهد از وجود خودش
به ضرب ناخن اندیشه
قایقی بِکَنَد
و روی سطح کویری ترین تصورِ خویش،
خطوط، در هم امواج رود را بِکشد
و بعد
شبی میان قایق رویای خویش
به روی بستر امواج خسته بنشیند
مگر به همت دستان موج و پاروی عشق
به مقصدی برود
که سالهاست نهان مانده پشت دریاها
شب است؛ شب
و زن به چهره ی خود، باز زیر پرتو ماه
میان آینه ی ذهن خویش زل زده است.
و سالهای زیادی ست
که تارهای شب تیره، پود روحش را
به کذب وعده تن پوش نور و ابریشم
به وعده های دروغین خود گره زده اند
به هر طرف که نظر می کنم زنی پیداست
که از خدای خودش نیز وقت راز و نیاز
میان چادر گلدار رو گرفته به شرم
شب است؛ شب
دوباره سایه ی یک زن
در آستانه ی تردید
به شکل زمزمه ای تلخ شعر می خواند
زنی دوباره در این ظلمت سراپا تلخ
به شوق لحظه ی پایان شام تیره دلی،
به نغمه های غریبی
شبیه زمزمه
از شور عشق می خواند
#زهرا_وهاب_ساقی
@saghi52
#مهسا_امینی
۱۴۰۱/۷/۱۷
بدون ویرایش
زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشهاش، جز تیرهروزی و پریشانی نبود
زندگی و مرگش اندر کنج عزلت میگذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود
کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود
در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود
دادخواهیهای زن میماند عمری بیجواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود
بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود
از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگمیدانی نبود
نور دانش را ز چشم زن نهان میداشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود
زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود
میوههای دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود
در قفس میآرمید و در قفس میداد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود
بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود
آب و رنگ از علم میبایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود
جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود
ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود
سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود
از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زر، پردهپوش عیب نادانی نبود
عیبها را جامهٔ پرهیز پوشاندهست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود
زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود
زن چو گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود
اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
زآن که میدانست کآنجا جای مهمانی نبود
پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشهای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود
چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
شه نمیشد گردر این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود
باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
بار سنگین، ماه پنهان، اسب لاغر نابلد
ره خطا بود و علامت گنگ و رهبر نابلد
ما توکل کرده بودیم، این ولی کافی نبود
نیل تر بود و عصا خشک و پیمبر نابلد
از چه میخواهی بدانی؟ هیچ یک از ما نماند
دشمن از هر سو نمایان، ما و لشکر نابلد
از سرم پرسی؟ جز این در خاطرم چیزی نماند
تیغ چرخان بود و گردن نازک و سر نابلد
مشتهامان را گره کردیم، اما ای دریغ!
مشتی از ما سستپیمان، مشت دیگر نابلد
گاه غافل سر بریدیم از برادرهای خویش
دید اندک بود و شب تاریک و خنجر نابلد
نامهها بستیم بر پاشان، دریغ از یک جواب
باز و شاهین تیزچنگال و کبوتر نابلد
کشتی ما واژگون شد تا نخستین موج دید
ناخدای ما دروغین بود و لنگر نابلد
#حسین_جنتی
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد گرفت و سر زا رفت
سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت
در بین غزل نام تو را داد زدم داد
آن گونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت
بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت
من بودم و زاهد به دو راهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم، او سمت خدا رفت
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت
در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند
ناخوانده چرا آمده و ناخوانده چرا رفت
میخواست بکوشد به فراموشیت این شعر
سوزاندمش آن گونه که دودش به هوا رفت.
محمد سلمانی: zenhar.blogfa.com
سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این هـمه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گـیریمـــو بخاکش برسانیم که چه؟
پی این زهر حلاحل به تشخص هـــر روز
بچشیم و به عزیزان بچــشانیم که چه؟؟
دور سر هلــهله هاله شاهـــین اجـــــــل
ما به سرگیجه کــبوتر بپرانیم کــه چـــه؟؟
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟
قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز
بی ثمر غوره ی چشمی بچلانیم که چه؟
بدتر از خواستن، این لطمهی نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است، برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
قاتل مرغ وخروسیم یکیمان کمتر
این همه جان گرامی بستانیم که چه
مرگ یکبار -مثل دیدم- و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
ما طلسمی که خدا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟
شهریارا دگــران فاتحه از ما خــــــــوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟
شهریار
چشمهایِ تو، که اندوهِ مرا تسکین اند؛
از چه رو، با من دلباخته، سرسنگین اند؟!
دی گذشت و پس از آن شدتِ سرما، گلها:
چشم در راهِ شبِ اولِ فروردین اند
بی تو، از نسلِ کویر و گَوَن و خار و خس اند:
باغهایی که در آغوشِ گُل و نسرین اند...
چشم هایم که خطا از تو گرفتند؛ هنوز
پیشِ چشمانِ خطا پوشِ تو، شرم آگین اند
من که مومن به نگاه تو شدم از آغاز؛
چشمهایِ تو بگو! پس به کدام آیین اند؟
من گل از باغ کرامات تو چیدم اما؛
چشم هایِ تو گل از باغ حیا می چینند
قطعه قطعه است تنِ شعر من امشب، انگار
واژه ها، آینه یِ بابکِ خُرم دین اند
گرچه تلخ است دهان غزلم؛ اما شکر،
واژه ها، در دهنِ شعرِ شما، شیرین اند
بسته ام چشم به روی همه خوبان، زیرا
که محال است شبیهِ تو به دل بنشینند
قیمتِ شوقِ مرا بر دل چون آینهات
رقبا، آه کشان، گرمِ سبک سنگینند
زهرا وهاب (ساقی)
زین گونهام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
زندگی زیباست ای زیبا پسند
لیک اگر زیبا بماند بی گزند،
بگذرد روز و شبت بی دغدغه
فارغ از پایین و بالا چون و چند!
در سراشیبی پس از پنجاه و شصت
افتد آهوی تو دیگر در کمند
زشت گردد چهره گردد پای سست
واکر و زنبیل میپرسی به چند.
آن موقع در هشتاد و نود سالگی فقط برای دل بچه ها و نوه هایت لبخند میزنی، یعنی داری فیلم بازی میکنی، پس همین حالا قدر آنچه داری را بدان و در حال زندگی کن.
اغتنم... وشبابک قبل هرمک.
امروز هم به رخوتِ بیبادگی گذشت
آری، گذشت... مستیِ دلدادگی گذشت
در آتشِ خیال تو با خود قدم زدم
دوران عاشقی به همین سادگی گذشت
میدانم ای فرشته که باور نمیکنی
شبهای قصهگویی و شهزادگی گذشت
روزی ز چشم مردم و روزی به پای تو
عمر مرا ببین که به افتادگی گذشت!
شرمندهی توایم و سرافراز از اینکه عمر
گر دین نداشتیم، به آزادگی گذشت ...!
#فاضل_نظری
@taranom_org
همین که عکس ابوالفضل توی آب افتاد
فرات همهمه کرد و در التهاب افتاد
به دست حافظه ی رودِ از قمر لبریز
میان گیسوی مهتاب پیچ و تاب افتاد
نگاه دربدر موجِ خسته شاهد بود
که رود از اثر شرم در عذاب افتاد
نکرد چاره ی لب تشنگی به مشتی آب
و ناگه از رخِ نامردمان نقاب افتاد
سوار اسب شد و رو به خیمه راهی شد
سپاه وحشی دشمن در اضطراب افتاد
چه رفت بر دلش آندم که چشم های ترش
به انتظار سراسیمه رباب افتاد
چه رفت بر سر عباس وقت برگشتن
که اشکِ مختصر مشک در سراب افتاد
چه کرد با تن عباس برق کینه ی کفر
که روی فرش زمین دست ماهتاب افتاد
هجوم وحشی سرنیزه ها مگر کم بود
که بر تمام تنش تیغ آفتاب افتاد
خبر که پَر زد و در گوش خیمه ها پیچید
امیر قافله در رنج بی حساب افتاد
نهال تاک بنی هاشم از کرانه ی عرش
گرفت جامی و در نهری از شراب افتاد
شعر از: زهرا وهاب(ساقی)
@saghi52
خود این حکایت هر روز روزگار من است
به غم دچار چنانم که غم دچار من است
نسیم سبز بهاری وزید بر خاکم
اگر خطا نکنم عطر، عطر یار من است
کدام گریه از این سنگ شسته است غبار
کدام لحظهی روشن در انتظار من است
پرید پلک دلم میهمان جانم کیست؟
کدام دسته گل امروز بر مزار من است؟
مرا تحمل دیدار اشکهای تو نیست
فدای آن دل غمگین که داغدار من است
عجیب نیست اگر جان رفته باز آید
مسیح گم شدهام، یوسفم کنار من است
بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم
اگر چه سوختهام نوبت بهار من است
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند
پوشاندهاند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهایست که قربانیات کنند
شیری به جنگلی ستم بی شمار کرد هر روز بیش از آنچه که باید شکار کرد
جنگل به شورش آمد و شیر از هراس جان تا مدتی که فتنه بخوابد فرار کرد
شیران و روبهان و شغالان برون شدند زان پس عقاب اساس شهی استوار کرد
هر جا پرنده ای به مقامی رسید از او وانگه چرندگان و ددان برکنار کرد
جغدی وزیر کرد و عقابی امیر کرد جغدی دگر به کار نظارت گمار کرد
مرغی وزیر غله و کبکی وزیر راه بلبل وزیر جنگ و دفاع از دیار کرد
طاووس شد وزیر امور فناوری و آندم کلاغ را به سفارت به کار کرد
جمعیت زیاد به تدبیر یک خروس با عده ای ز مرغ و خروسان مهار کرد
از بهر گاو و اشتر و فیل و الاغ و بز فنچی به روی شانه فیلی سوار کرد
خفاش بر خزانه و کرکس به محکمه گنجشک را امیر کبار و صغار کرد
هدهد به کار نامه رسانی که بود شد ناگه وزیر پست و دگر ترک کار کرد
هر جا موافقی به مقامی و منصبی بسپرد و هرکجا که مخالف به دار کرد
القصه اینچنین به حکومت ادامه داد خود هم به کوه پایگهی اختیار کرد
چندی برای چشم خلایق نخورد گوشت یا گر که خورد از همگان استتار کرد
اما نبود چاره که مردان دولتش هرکس طریقه ای ز ستم برقرار کرد
جغدان به خواب و تیزپران در شکار خلق وز هر طرف یکی ، دگری را شکار کرد
مرغان به فکر غله خویش و از این قبیل هرکس ز مال غیر بسی احتکار کرد
آری تعصب شه مرغان و فکر او بنیان دولتش کژ و بی اعتبار کرد
شیر از کمین در آمد و با یاری ددان فکر حکومت دگری همچو پار کرد
این بار جمله وحشی و اهلی به هم شدند تا شیر آن حکومت ظلم استوار کرد
زیرا که شیر اهل زمین است گرچه او ظلم و ستم فزون ز حد و بی شمار کرد
علی پژوهنده (عین. عاشق( شهریور 82
بیا یک امشبی را بشکن ای بغض
بیا یاری کن امشب با من ای بغض
بیا بشکن که جای گفتنم نیست
که با اشکم چه جای گفتن ای بغض
برای رفتنم پایی نمانده
شکسته عشق پای رفتن ای بغض
رهایم کن که چشمی اشک دارم
ببارم بر تو دامن دامن ای بغض
گلویم را چو پیک مرگ مفشار
که یکبار است مرگ و شیون ای بغض
مزن سر را به سقف سینه هر شب
نمی یابی در او یک روزن ای بغض
رها کن! در دل از انبوه ماتم
نمانده جا برای سوزن ای بغض
سری دارم به زانو همچو عاشق
نشسته کنج زندان تن ای بغض
مرا امشب هوایی در سر آمد
بیا یک امشبی را بشکن ای بغض...
فروردین 85-علی پژوهنوه (ع. عاشق)
چه خرم عید فرخنده زعهد جم بجا ماندی
که شادی پیر برنا را ز لطف کردگار آید
چو پیک ماه فروردین بسوی لاله زار آید
پیام شادمانی از یمن و از یسار آید
مه اردیبهشت از نو سرور دل کند افزون
غریو شادی بلبل ز هر کوی و دیار آید
به خرداد از گل و ریحان معطر کن مشام جان
نسیم عنبر افشانی ز سوی مرغزار آید
چو تیر آید سحرگاهان کند عزم درو دهقان
پی کوبیدن خرمن بسوی کشتزار آید
به مرداد از مهیب خور بفرساید تن از گرما
تو گوئی ز آسمان هر دم بسوی ما شرار آید
چه شهریور شود آخر رسد پیک خزان از در
دگرگون روز و شب گردد بساعت یک قرار آید
ز باد مهرگان دیگر پر و بال رزان ریزد
هزارن پنجه زرین فرود از هر چنار آید
نخستین ریزش باران بود در آخر آبان
چو گوهر ژاله هر لحظه فزون از صد هزار آید
ز بیداد مه آذر گل و گلبن چنان خشکد
که طاووس بهاری همچنان هیزم بکار آید
زمین از برف دی گوئی لباس پرنیان پوشد
نهیب غول سرما از فراز کوهسار آید
ز سوز شدت سرما تموز ذره می کاهد
سپس در آخر بهمن تموز آشکار آید
عزیمت چون کند سرما جهان گردد جوان از نو
عروسان گلستان را چو مذ اسفندیار آید
نه از بردالعجوز و نی دگر از صولت بهمن
کنون اندیشه کن زیرا دوباره نوبهار آید.
مورخ ۱/۳/۱۳۶۹ برابر با ۲۶ شوال المکرم سال ۱۴۱۰
الحقیر محمد باقر فکور دشتکی.
پشت این پنجره ها،
دورها آوایی است
که مرا میخواند
و منش میبینم.
و صدا میزنم او را هر دم،
او که در جان من است،
و دلم باز چه از دوری او تنگ شده،
او که خود مظهری از تنهایی است.
ای خدا.....!
کی تو این فاصله ها را آخر ،
از میان بر خواهی داشت؟
من از آن میترسم لیک،
که زمانی باشد ،
که نباشیم دگر،
و بماند بر دل،
آرمان دیدار....
آه و صد وای امان از دوری
از جفای کرونا، عامل مهجوری
جوجه گنجشک دل من پر درد
میتپد در قفس سینه ی سرد،
میزند زخمه پیاپی بر چنگ،
میکند ساز دمی دینگادنگ
یا چنان خوردن شیشه بر سنگ
خوشتر از این نبود هیچ آهنگ.
یکی از عزیزان این غزل را از خانم پیرایه یغمایی برایم فرستاد:
« نوروز بمانید که ایّام شمایید!
آغاز شمایید و سرانجام شمایید...
غزل را که خواندم، با الهام از مضمون زیبای آن، بالبداهه این ابیات در صحیفه ذهنم جای گرفت:
به به، چه به جا سفته غزل، خانم یغما
هورا به چنان هوش و زهی بینش والا
ایام شمائید و شمائید مبارک
وآن مهر جهانتاب شمائیدبه هرجا
خورشید شمائید بورزید اگر عشق
بی عشق اگر هست کسی، زنده مبادا
نو روز شوید ای همه خورشید و همه مهر
وز مهر بتابید به گلزار و به صحرا
گر شوخ بمانید و نگردید نو هر روز
گردید چو آب عفن اندر دل جو ها
آن گاه نه مهرید و نه ایام و نه عشقید
از چشم خرد نیز چو ویروس کوروونا
نوروز ۹۹ مبارک، و تهنیت باد!
ای آنکه بر ستور مراد، آشیان توست!
پندی دهم تو را که نیاز زمان توست
شادی مکن به روز بد دیگران از آنک
امروز از آن اوست و فردا از آن توست
شیون مکن ز مرگ عزیزان که ناگهان
بینی همان شتر بنشسته به خان توست
نوشی اگر به جام تو امروز ریختند
هرگز مبین که تا به ابد نوش، زان توست
هستی چو در پی زدن آهوان غیر
بی شک کسی بود که پی آهوان توست
در گردش و تقلب احوال روزگار
نیکو نگر که آینه خاطر نشان توست
زندان تار و مسند شاهی به کس نماند
جاوید نیست گر همه سود و زیان توست
روز و شب از درون هم آیند، هوش دار
اکنون که روز توست، بناگه شبان توست
آمد بهار شصت ونهم غافلی چرا
رفت آن همه بهار و هم اکنون خزان توست
پیکی ز راه آمده با نامه ای سفید
بر روی پاکت آدرسی با نشان توست
گوید که میر مرگ تو را جوید ای فلان
این مرکب چموش، پی قصد جان توست
21/5/1380. مشهد
درو در فصل تابستو نکردی
بسر بیرون شوه چبغو نبردی
به گندمزار می آیی چه با ناز
بگیری عکس و تو کشمو بگردی
من آن دشتبون گندمزار هستم
به عمر خود توی این کار هستم
که دزدی تا نیاید توی کشمو
تمام روز و شب بیدار هستم
کشاورزان سحرگاهان بیایند
و داس از توره ها بیرون بیارند
کنار همدگر همدوش و همدل
دمار از مزرع گندم برارند
زنان و بچه های روستایی
دوتایی و سه تایی چارتایی
گرفته در بغل نان و غذا را
میارند از برا شان ناشتایی
پ. ن:
چبغو: سرد یخبندان
کشمو/کشتمان: مزرعه
دشتبو/دشتبان: نگهبان و پاسدار شبانروزی مزرعه
توره/توبره: معروف است چیزی همانند یک پله خورجین که به پشت میبندند
ناشتایی: صبحانه.
آذر اشارتی است بدان آذر شگفت
آن آذری که دست تو را دست من گرفت
آذر اشارتی است به آغاز یک تمام
بعد از غزل برای خداحافظی...سلام
آذر اشارتی است بدان آذر شگرف
من بودم و تو بودی و یک شانه پر ز برف
یک حلقه بود بین درختان بی شمار
من بودم و تو بودی و چشمان شرمسار
یک حلقه بود بین دو دلداده بین ما
شد یک دو جمله ردّ و بدل ساده بین ما...
ساعت حسود بود و زمان هم گذشت زود
دیدیم ناگهان که سه ساعت گذشته بود
گفتی به خنده آدمِ برفی شدم ببین!
گفتم: بله! ... ولی ز حیا چشم بر زمین
گفتم چو روح در تن بی جان حلول کن
اکنون مرا برای غلامی قبول کن!
شد ناگهان دو گونه ات از شرم چون لبو
آن خنده رفت و شد سخنت بغض در گلو
گفتم چه شد؟...صدای من از چاه می رسید
چنگیز برف باز هم از راه می رسید
گفتی به خنده ای که پر از اضطراب بود
باشد...ولی قدیم حساب و کتاب بود...
گفتم که باشد تو برایم کفایت است
نفرین بر آن ولی که به دور از ولایت است
اکنون که بیست سال از آذر گذشته است
آب از سرم به بیست وجب در گذشته است
همچون گذشته می شوم از باشد تو شاد
بیش از گذشته می کنم از آن ولیت یاد...
آذر 98
عین. عاشق (دکتر علی پژوهنده)
خار و گل هرچند در ظاهر دو دشمن مینمود
نیک چون دیدم گل و خار هر دو از یک بوته بود
خار یار و حافظ گل بود و ضد گل ستان
در حقیقت بودنش بر شوکت گل میفزود.
بداهه ۱۳۹۸/۱۰/۸ م. ح. پژوهنده
این رباعی را بداهه در پاسخ جناب افصح المتکلمین و المترسلین جواد نعیمی طاب دکانه و سراه انشاد نمودم، که گفته بود:
غنچه و خار
خوشا به حال غنچه ای
که با کمال سادگی
و با طراوتی شگرف
در جوار خار، رشد می کند
و با دلی ظریف و پاک
جفای خار را به جان خویش می خرد!
چرا که دوست دارد او
برای هر تنی
صفای دیده و دلی به ارمغان بیاورد!
شکفته باد غنچه ای
که یار دیده و دل است!
جسم می نازد به آن حسن و جمال
جان از او پنهان نموده فر و بال
گویدش ای بی نوا تو چیستی؟
چند روز از شوڪت من زیستی
از تو بنگر تا ڪه خود بیرون شدم
شوڪتت هم رفت در ڪتم عدم
حال می باید تو را مدفون ڪنند
تا ڪه خلق از بوی گندت وارهند
(نقل با تصرف از مولوی).
اصل شعر مولوی
جان و تن
تن همی نازد به خوبی و جمال
روح پنهان کرده فر و پر و بال
گویدش ای مزبله تو کیستی
یک دو روز از پرتو من زیستی
غنج و نازت می نگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو نهان
گرم دارانت ترا گوری کنند
طعمه ماران و مورانت کنند
بینی از گند تو گیرد آن کسی
کو به پیش تو همی مردی بسی...
دفتر اول از مثنوی، مرتد شدن کاتب وحی.
ما آبدیده ایم
پائیز آمده است،
فصلی به اعتدال بهاران،
گلواژه ای چو مهر در آغاز راه آن،
سرمای سخت و سوز به فرجامگاه آن.
***
پائیز هر چه بود،
باشد ، “این نیز بگذرد” ؛
ما فصل های سرد، بسیار دیده ایم ؛
از چند سال پیش، در فصل سرد سرد،
بسر می بریم ما
آماده ایم فصل زمستان رسد ز راه،
با تحفه های فصل
شلاق اگر خوریم ز برف و تگرگ و باد
دم بر نیاوریم،
چون با خدا و خلق، با خویش خویشتن،
ما عهد بسته ایم، با شور و اشتیاق،
بر جان خود خریم،
در راه آرمان مقدس هر آن چه بود.
با حاکمان ینگه بگوئید ما،
بسیار دیده ایم ازین سرد و گرم ها
ما را هراس نیست ازین تند باد ها
ما آبدیده ایم !
1398/8/18مشهد
مخور دریغ که صحرا پر از مغیلان است
که در نظام فلک زین نسق فراون است
بلندی ار طلبی از نهیب دهر مترس
که نوک قلّه همی زیر برف پنهان است
همیشه حبس و قفس از سر عداوت نیست
بسی چو یوسف محبوب، کنج زندان است!
نه حصر و حبس بماند نه ملک هارونی
چرا که نام فلک از قدیم، دوران است
ببین که مسند شاهی چه آمدش بر سر
مبند پس تو بر آن دل، که سخت لرزان است!
دلم خوش است در این چلّهء پر از غوغا
کنار بوده ام از آن چه خوف طغیان است
چگونه شکر نمایم خدای را که مرا
معاف کرده از آن هر چه بیم نیران است
11-3-1397؛ اصلاح و تکمیل: 21-7-1398
خوردست سنگ قصه ی تقدیر بر پرم
حال وهوای شعر و غزل رفته از سرم
زرد است رنگ خوابم و در حیرتم که راه
حتی خزان نبرده به اعماق باورم
از قصه ای نگفته پرم وقت گفتن است
باید به گوش شب برسد حرف آخرم
پیداست پشت خنده ی من ماتمی بزرگ
مانده است جای پای زمان روی پیکرم
از حال من نپرس که با دردهای خویش
در عمق لحظه های پریشان شناورم
دست مرا بگیر مبادا در این کویر
پر پر شود شکوه نفس های آخرم
ساقی تر از همیشه بیا و به نام عشق
شهد غزل بریز به آغوش ساغرم
ساقی زمان، زمان سخن گفتن از تو نیست
بنشین برای از تو نگفتنبرابرم
سخت است درک عشق ولی مهلتی بده
تا من از این معادله سر در بیاورم
مسکین ترین یتیم زمانم به درگهت
راضی نشو به این که برانی تو از درم
گاهی مرا به جام نگاهی حواله کن
هر چند این نگاه زیاد است از سرم
#زهرا_وهاب_ساقی
@saghi52
"بازار ارز پر نوسان است و بیمناک"!
هشداری از جناب رئیس البنوک ماست(1)
ما خوب شد فقیر بماندیم و تنگدست
زیرا که درد فقر بسی کمتر از غناست
ما بیم غرق نفتکش هرگز نداشتیم
یا بیم آن که ثروت انبوه بر فناست
میلیاردها دلار و یورو گر بلوکه شد
یا شد مصادره دقی از قلب ما نخاست
اما کنار این همه، یک چیز لیک هست
بازار بی ثبات و چنین فقر، مرگزاست
فقر است یا گرانی اگر، یا تورم است
هر زهرماری هست برای همه عزاست
در این فضای وحشت و دریای پر زموج
تنهایی و نیاز چو قوزی به قوزهاست
ما را ولی چه باک در این عرصه بلا
وقتی که ناخدا فقط اندر فقط خداست
هشدار می دهم به شما حاکمان ولی
کاین ملت فقیر، ولی نعمت شماست
24/4/1398- مشهد
-------------------------
(1) رئیس کل بانک مرکزی: بازار ارز پر نوسان است، مردم وارد آن نشوند.
منبع: Entekhab_ir
عزای کیست که عالم تمام، گریان است
سرشک شیعه و سنی روان چو باران است
مگر امام مبین صادق (ع) از میان رفته
که بانگ شیون و اندوه تا به کیوان است
امام و هادی و محیی الشریعه و استاد
که مستفیدش هزاران نفر چو نعمان است
میان امت اسلام این امام همام
چو شمع جمع فریقین و نور ایمان است
ز مادر ار چه به صدیق میرسد نسبش
ز پشت حیدر و صدیقه ی طهوران است
شریعت نبوی زنده شد ز فیض دمش
چنان که مسلک او گویی آب حیوان است
شکست قامت اسلام را شهادت او
به سوگ او نه فقط ما که نوع انسان است.
مشهد-۱۳۹۸/۴/۵
این چه وضعی است آخر ای بانو گرهِ روسریت وا شد که
می وزد بادِ فتنه جمعش کن موی آشفته ات رها شد که
سرِ خود را فرو بگیر نریز شعله های عذاب را بر من
خیره در چشمِ من نگاه نکن باز چشمِ تو بی حیا شد که
بسکه برجستگی است در بدنت پاره کردی لباس تقوی را
بنِشین خانه و نیا بیرون همۀ شهر مبتلا شد که
قدبلندیّ و پرده کوتاه است دل و دینِ امامِ مسجد رفت
اینقدَر جلوه در نماز مکن عاشقِ تو خودِ خدا شد که
ای پریرو چنین به ناز مرو عشوه کم کن که ما مسلمانیم
نامسلمان اصولِ دین مبین دستِ تو پاک جابجا شد که
شیخِ شهر آن نگاه را تا دید در قیامِ نماز پس افتاد
آنکه از چشمِ پاک دم می زد پیشِ چشمِ تو کلّه پا شد که
عقل فرماندهِ قوای تن است شوق و احساس و ذوق سربازان
پیشِ یک جو کرشمه ات تسلیم خودِ فرماندهِ قوا شد که
#غلامعباس_سعیدی، خرداد، ۱۳۹۸
برج ترامپ در نیویورگ آتش گرفت خانواده اش هم در آن بودند. جراید.
گفت آتش گرفته برجی را
که میان فلان خیابان است
گفتم این آتشی که می بینی
شعله هایش چنان فروزان است
چشم گر وا کنی ببینی آن،
آتشی از دل فقیران است
پول گرد آمده ز راه حرام
آتش دوزخ گدازان است
سحت و سود ریال و مال یتیم
همچو آتش به نص قرآن است
کودکی سوی برج کرد نگاه
که فرازنده تا به کیوان است
دیدم از سر کلاه او افتاد
و پسر چشم او بر ایوان است
گفتمش رو کلاه خود بردار
که رباینده اش فراوان است
پیش از این میگذاشتند کلاه
بر سر آن که خود پریشان است
لیک اکنون کلاه بر دارند
وین هیولا نمونه از آن است
گفت رندی کلاه را ول کن
صحبت امروز قاپ تمبان است
نشستم کنار تو باران گرفت
در آغوش باران تنم جان گرفت
زمانی که از دور دیدم تو را
مسیر سفر هام پایان گرفت
بهاری ترین حالم این روزها
نفس از هوای زمستان گرفت
در آن آزمون های سرد و سیاه
مرا بی رمق دید و آسان گرفت
در اردی بهشتی که عاشق شدم
دلم از خود عشق فرمان گرفت
هیاهوی آزاد صبحی سپید
مرا از شب سرد زندان گرفت
دلم عکسی از آفتابی ترین
نگاه تو -از تو چه پنهان- گرفت
"عظیمه ایرانپور" خرداد ۱۳۹۸
گاه باشد که چون طلا از دور می درخشد زغالِ سنگ شده
گاه باشد که مثلِ یک طاووس می خرامد کلاغِ رنگ شده
حلقۀ دار می شود گاهی رشتۀ خوابِ ریسمان دیده
عطسۀ مرگ می زند گاهی دم به دم لولۀ تفنگ شده
راه و بیراه می زند آتش هرچه را مارِ اژدها گشته
گاه و بیگاه می کشد در کام هرکه را ماهیِ نهنگ شده
می کشد در خیال خود بر دوش بارِ خود کاهِ کوه گردیده
می کَند در خیالِ خود از جا کوه را سوزنِ کلنگ شده
هرکه توپش پرست و بادش تند مثل نادر نمی تواند بود
نتوانسته جنگ با شمشیر مثلِ تیمور هر که لنگ شده
نو به دوران رسیده در سختی هیچ پشت و پناه کس نشود
تکیه هرگز نمی تواند داد کس به دیوارِ تازه رنگ شده
#غلامعباس_سعیدی ۱۳۹۸/خرداد/۱۷
خوشا قاین خوشا بابوذر آن
خوشا آب و هوای محشر آن
خوشا آن قلعه کوه و مسجد شهر
که مفتوح است روز و شب در آن
خوشا پهنائی و زول و وُرَزقش
و بیدختک کمی پائینتر آن
خوشا باراز و باغات قشنگش
کُرُه، بند کُرُه بالاتر آن
و تجنودِ کویر همت آباد
بهشت است آن و حتّی برتر آن
پس از قاین صد و پنجاه کا ام (Km)
روی چون سوی مرز خاور آن
ببینی در میان ریگ هاموی
چه باغ و بوستان دور و بر آن
16/3/1398- مشهد
غرق توام به دامن دریا نیاز نیست
در توست هر چه هست، به دنیا نیاز نیست
در کنج خیس حافظه ی چشم های من
وقتی نشسته ای به تماشا نیاز نیست
سوی تو سر سپرده به سر می دود بگو
ما را به بار منت پاها نیاز نیست
لب بستم از بیان تقاضا که بی سخن
آگاهی از دلم، به تمنا نیاز نیست
تغییر کرده قاعده های نگارشم
در درس "تو" ضمیر من و ما نیاز نیست
هر دم پر از هوای توام، زنده ام به تو
اعجاز من تویی، به مسیحا نیاز نیست
واجب ترین وظیفه هر آدم عاشقی ست
من عاشقم به حکم و به فتوا نیاز نیست
از حال و روز دست و دل و چشمهای من
پیداست درد عشق، به حاشا نیاز نیست
گاهی برای گفتن از انگیزه های عشق
فریاد لازم است، به نجوا نیاز نیست....
#زهرا_وهاب_ساقی ۱۳۹۸/۲/۳۱=۱۴رمضان، ۱۳۹۸
دل به یاد روی او هر لحظه دارد صد نوا
در خم گیسوی او مانده اسیر و مبتلا
در پی اش هر سو شتابانم به هر کوی و دیار
هم از او جویم نشان از هر کسی در هر کجا
هر کجا پا می نهم در باغ و شارستان و کوه
نقش رویش در خیالستان جان آید مرا
باز یابد جان نو هر کو فکنده رخت تن
بوی دلجویش اگر پیچد در این بوم و سرا
باز باید راه تا انباز باشم با نگار
جز تنم کو حاجبی بین من و آن مه لقا
نیست در گوش دلم جز نغمه دلجوی او
می شتابم زی که او هر دم مرا خواند فرا
نقش از آن قامت ندارد گر اذان و قامتت
هر چه آری جمله سالوس است از صوم و صلا
گر به شوق زلف او مجنون بیابان گرد شد
گو تحمل کن فراق ار وصل می باید تورا
شد پژوهنده چو یعقوب از دو دیده نا امید
بسکه خون باریده است از هجر پور مصطفا.من شعر ناسرودهء دورانم
معنای«لامساس» حریفانم
در شهر خود غریب که بشنیده؟
من آن غریب بین رفیقانم
دیدم رسول را چو ندیدندش
زیرا منش ز خیل ندیمانم
گردی گرفتم از رد پای او
وین شعرها از اوست که میخوانم
در بین تشنگان کویر خلق
مشکی به دوش دارم و حیرانم
زان رو که جام ها همه سوراخ اند
من در میانه سر به گریبانم
کآخر میان خلق چرا گشتم
ساقی در این زمانه؟ نمیدانم.
م ح پژوهنده ۱۳۹۸/۰۲/۰۲- مشهد.
دلخسته از تهاجم چشم انتظاری ام
تا کی در انتظار مرا می گذاری ام
پیش از تو شهره بودم اگر اندکی به صبر
از منگرفته دوری تو، بردباری ام
در من حلول کرده تب بی قرار عشق
من زنده از حلول همین بی قراری ام
مننیستم به غیر خیالی که سالهاست
از سایه ام بدون خیالت فراری ام
پاییز خستهام که به جرم نبود تو
حبس ابد کشیده ام از بی بهاری ام
مرداب راکدی که به تقلید رودها
در خواب خود به رسم تن رود جاری ام
با آرزوی وصل تو شب خفته ام ولی
خوابی شبیه ساعت شب زنده داری ام
پر کرده نامه عملم را خیال عشق
همسنگ مهربانی تو، شرم ساری ام
بد کرده ام به خویش و به این دل خوشم که تو
با اینهمه هنوز کمی دوست داری ام
بگذار هر چه بد شده ام پبش چشمتو
پای گناه کوچک بی اختیاری ام
افتاده ام به دام خودم وقت آن شده
عاشق تر از نسیم بیایی به یاری ام
#زهرا_وهاب_ساقی ۱۳۹۸/۰۲/۰۱
سلام عزیزان دل عیدتون مبارک به امید طلوع روزهای خوب روزهایی زیر سایه ی چتر عدالت مردی از تبار علی...
چنین می فرمود :
(یکنفر مانده از این قوم ،
که بر می گردد» ۱
طارق خراسانی
پ . ن
۱ . (یکنفر مانده از این قوم که بر میگردد ) از سید حمید رضا برقعی
خدا را شکر از محنت رهیدم
پس از عمری از آخر آرمیدم
کمر بستم به همت اربعینی
به اوج بینش و دانش رسیدم
نبودم کاسه لیس خوان ناکس
اگر چه طعم حرمان هم چشیدم
و هر جا بوده ام در راس اما
بزرگ هرگز خودم را من ندیدم
نچسبیدم به میز هرگز که آن را
الاغ عاریت همواره دیدم
حکومت را ندیدم جز امانت
که از مولا علی این را شنیدم
هماره دمخور مظلوم بودم
و از گردن کش دون می بریدم
نبودم بندهء کس چون خدا گفت
تو را انسان و آزاد آفریدم
ندادم اختیار خود به جز او
به جان گر چه مذلت هم خریدم
طمع در جاه و مکنت هم نبستم
از این رو فارغ از بیم و امیدم.
شرابی کرده ای موهای خود را
که تا سازی مرا مست شرابش
ولی با جذبه هایی که تو داری
نیازی نیست مو را آب و تابش
چنانِ جوجه گنجشکی دل من
میان سینه لرزان است هر دم
خصوصاً گر برم نام تو پیشش
صدای آن بهگوش آید دمادم
از آن روزی که دل دادم به یاری
سبکبار از غم و غصه نبودم
فراقش یا مرا می کشت و یا وصل
به او از بس که من وابسته بودم
چه روزان و شبانی داشتم من
که پای انتظارش رفت از دست
ولی رفت و نکرد او یادی از من
و چشم من به دنبالش هنوز هست
عزیز دلربای من کجایی
نمی دانی تو را چه می پرستم
رسیده عمر من گرچه به آخر
به تو من همچنانی عاشقستم
اگر چه گشته باشم عالم دهر
و یا در فهم و حکمت شهره شهر
ندارم دلخوشی چون تو نباشی
برایم زندگی جامی است از زهر
حکیم و عارف ار چه نام گردم
به فضل استاد خاص و عام گردم
ندارد ارزشی این ها برایم
که من در عشق تو ناکام گردم
شوم مشهور اگر در راز دانی
بدانم هر چه اسرار نهانی
کنار من تو اماگر نباشی
نمی ارزد برایم زندگانی
تو دانی راست می گویم خدایا
نخواهم خواست از تو مال دنیا
گرفتی از من او را هر چه دادی
فقط می خواهم از تو وصل او را
تو معشوق مرا دادی نشانم
به او پیوند کردی روح و جانم
و از من آخرش او را گرفتی
فراقش سوخت مغز استخوانم
به هم وقتی که می دادیم دستی
لبالب می شدیم از شور و مستی
برایم زندگانی می شد آسان
و لذت بخش می گردید هستی
تو می دانی خدا شهوت نبود آن
نبودیم هیچگاهی ما هوسران
به نام تو نمودیم عشق آغاز
که تا آخر شد از ما رانده شیطان
من و او هر دو پیمان بسته بودیم
که جان و دل به هم وابسته بودیم
خلافی در میان ما نبود هیچ
که از هر منکری وارسته بودیم
صدای او که می آمد به گوشم
به دنبال صدا می رفت هوشم
وجودم پر تمنّا می شد هر چند
که می دیدی به ظاهر من خموشم
تو گویی مژده باغ بهشت است
به من چون وعده دیدار می داد
من از دیدار او جان می گرفتم
به من شور و شعف بسیار می داد
دو تا عاشق چنان زوج کبوتر
به گلگشتی که می رفتیم با هم
به همراه نگاهی با تبسّم
سخن ناگفته می کردیم با هم
تمنّای مرا سربسته می داد
که از او داشتم من گاهگاهی
که او می خواند اعماق دلم را
بدون گفت و گو با یک نگاهی .
20/6/1385 مشهد
یابضعتی قدمت لنا خیر مقدم
و قدمت حینئذ لنوح قتیلنا
نوحی علیه فانه مظلوم
نوحی علی ظلم اصیب من السماء
ظلم اصیب و لا احد یعرف هنا
من کان؟ ، من هو؟، اورد ذا البلاء
ای و الذی سمک السماء
نمنا و لم نحرس ابانا الامس واه...
قتلوا ابانا بین اعیننا و لا
احد هناک یهز منا هیهنا
واه...
نمنا و عین الخصم باصرة علیه
نمنا و حبل السبی هیئة لنا
یوماه... یا علینا حسرتا...
من نومنا فی یوم ثورتنا العلی
فی یوم قدرتنا التی بطلوعها
سبل النجات تبیبنت
والخلق ناهض بضیائها...»
وهو المقول لسیدنا علی:
"من نام لم ینم عنه" .
التوضیح: ابونا المظلوم المقتول هو ما نحن باجمعنا ابنائه اعنی الاسلام بجمیع فرقه کله و واضح ان الخصم هو القدرة المهیبة الصهیونیة الامیریکیة.
برود گر سر و از تن برود نیرویم
همچنان بذر چمن بار دگر میرویم
عاشقم جز خم ابروی تو را نشناسم
چون تو آن شاهد بزمی که ورا میجویم
سالها هادی من بودی و در ورطهءهول
دستگیرم ، هم از آن رو همه جا میگویم
من شبان زادهء کورم نه یل وادی طور
دار معذورم اگر راه خطا میپویم
لیک مولا به ولای تو که از این گلزار
جز گل روی تو حاشا که گلی میبویم
گرچه عمری بسر آوردم و پژمردم، باز
به نسیمی که ز سوی تو وزد میرویم
بر مزار تو پژوهنده شنیدم میگفت:
بر لب نهر شما رخت ریا میشویم
۱۳۹۷،۹،۲۱- مشهد.
دگراندیش
زنی هنوز جوان ماهروی و سیمین ساق
نشسته در پسِ زانو خزیده کنجِ اتاق
نشسته چشم به چشمِ خیالِ من در ذهن
که طبعِ من بسراید صریح و بی اغراق
بیا ببیند هرکس ندیده حور العین
نشسته است برهنه تر از فروغِ شرار
به چشمِ یخ زده اش یک نگاهِ معنی دار
فروشکسته... گرفته... غمین... بلاتکلیف
به زیر نم نمِ اشکش نشسته است انگار
فرشته ای است که از عرش آمده به زمین
سپاهِ گریه به چشمِ سیاه چیره شده
که سیل آمده و پشتِ سد ذخیره شده
نگاهِ نم زده اش را گرفته پردۀ غم
میان اشک به آینده باز خیره شده
فکنده قلبِ غمینش میانِ سینه طنین
از آن زمان که ندیده دگر به خود شوهر
گرفته نانِ جوین را به اشک و خونِ جگر
کشیده سر به گریبان و پای در دامن
برون نمی رود از خانه اش که چند نفر-
همیشه پشتِ درِ خانه کرده اند کمین
چو برّه ای است زنی بینِ مردهای پلشت
دمی که دوره شده بینِ گرگها در دشت
در آن محلّه که مردان تمامشان هیزند
به سر چه خاکِ سیاهی کند زنی که گذشت-
نمی تواند از او هیچ کس مگر عِنّین
کشیده پای هوس را به دامنِ پرهیز
گرفته سخت بر او این جهان بی همه چیز
نخورده هیچ دو روز و نخفته هیچ دو شب
نهاده چشم که یارانه ای شود واریز
به سفره اش برساند مگر دو نانِ جوین
یتیمکانِ رها در درون و پیرامون
برای آنکه بیارند از خودش بیرون
یکی دود که رود راست بر سرِ دیوار
یکی خزد به کفِ خانه مثلِ یک حلزون
نشسته اند سرِ دل دو تا هنوز جنین
نگاهِ او غمم از دل به نوک مژگان رفت
نگاهِ من نتوانست راز خویش نهفت
گرفته رنگِ غم و زنگِ غم نگاه و صداش
نگاه کرد به چشمِ خیال و با من گفت
که بختِ هیچ تنابنده ای مباد چنین
سرودم: ای که فروغم به چشمِ مشتاقی
تویی که ماه ترین ماهِ نو در آفاقی
غمین مبینمت ای ماهروی سیمین ساق
چه پیش آمده از جفتِ خود چرا طاقی
که در کنارِ تو سر می نهاد بر بالین
جواب داد که مانندِ خود بسی دیدیم
به هر کرانۀ این ملک بی کسی دیدیم
به باغبان برسان: دستخوش! جزاک الله
که پای هر گلِ این بوستان خسی دیدیم
که دستِ همّتِ والایتان نکرده وجین
اگر تمامیِ اندامها شوند دهن
به گوشتان نتواند کسی رساند سخن
کسی که گوش دلش را به حرفِ ما بسته
چگونه است که فی الفور بشنود مثلاً
یکی خروش بر آرد اگر ز هرزگویین
که گفته است که تاریخ می شود تکرار؟
نخوانده ای مگر آن قصّه را هزاران بار
که کرد امام علی با یتیمکان بازی
یکی زده به سرِ حکمت آورش افسار
یکی گذاشته بر پشتِ استوارش زین
فدای پیرِ مغان باد صافِ می با دُرد
که هر چه داشت به همراهِ دیگران می خورد
شنیده ام که برای یتیمهای عرب
علی خودش به تنِ خویش نانِ شب می برد
چگونه است که با ما نمی کنند چنین
گروه های سیاسی به یکدگر مشغول
تمامشان پیِ کسبِ مقام و شهرت و پول
اصولِ دینِ خدا را زدند تبصره ها
تمامِ تبصره هایند برخلافِ اصول
چنان که هیچ نمانده به جا دگر از دین
یکی به حضرتِ خورشید می خورد سوگند
که می کشیم شبِ سردِ تیره را در بند
یکی کنایۀ او را به خود گرفته ...بس است
رها کنید بگیر و ببند را تا چند-
یکی به بندِ سیاست یکی به بندِ اوین
فضا که بود از اول کمی دراماتیک
به یمنِ آن سخنان گشت کم کمک تاریک
از آن اتاقِ خیالاتِ خود زدم بیرون
عجیب بود که دیدم کنارِ خود نزدیک-
که روزنامۀ کیهان رهاست روی زمین
درست دیدم و خواندم نوشته بود درشت
که می دهیم در این کارزار پشت به پشت
بیا ببین که غلط کرده هر که می گوید
کسی حریفِ مسلسل نمی شود با مشت
اثر اگرچه ندارد به گوشِ خر یاسین
وضوی عشق بگیر و بیا که نحنُ معک
که در نمازِ جماعت نکرد باید شک
بیا به چشمِ حقارت نظر مکن در خویش
بیا به چشمِ بصیرت ببین در اوج فلک
شده ستارۀ کشور چو خوشۀ پروین
ببین در آینۀ ما تمامِ دنیا را
بکن مقایسه امروز را و فردا را
اگرچه آینه جامِ جهان نما شده است
تو پیشِ آینه وا کن دو چشمِ بینا را
ببین که کشورِ ایران شده بهشتِ برین
چه خوب شد که شد آن روزنامه راهنما
فقط نه راهنما راهِ اشتباه نما
به طبعِ کج روِ کج بینِ بی هنر گفتم
مگو دگر دگراندیشکِ سیاه نما
میار شعری و دیگر مگو چنان و چنین
#غلامعباس_سعیدی
شعری برای بلوغی سبز!
میخواستم برای بلوغی سبز،
شعری بیاورم ؛
شعری لطیف و خرّم و رویشمند،
همچون جوانه ها،
بر شاخسارها،
چون رامش ظریف چمنها،
در سبزهزارها ؛
شعری شکوهمند،
چون قلّه بلند دماوند ؛
شعری مطنطن و آهنگین،
چون نغمه های باد بهاران،
در تورهای برگ درختان ؛
شعری پر از طراوت و آبادان،
همچون اُلنگ و مرتع زیبایش ؛
شعری همیشه جاری و پرجوشش،
روشن، روان و صاف،
چون چشمه سارها،
دیدم...
سرساقه های بوته هر مصراع،
سرخ است و ارغوان،
چون لاله های باغ، میگون و خون چکان.
میخواستم برای بلوغی سبز،
من نیز، شعر سبز، بگویم ؛
چون سبز خط خاطره ها آن روز،
در جبهه های ما،
شعری چو دشت خرّم رامشگر،
در روستای ما،
چون خط سبز رویش ما امروز،
در جای جای میهن ما ایران،
در باسازی وطن دیروز ؛
دیدم که شعرمن همه خونین شد ؛
چون سرخ خط پاک شهادتها،
کان روزهای حادثه میبستیم،
برجبهه های خود ؛
این شعر سبز من همه گلگون شد!
دیدم...
در پهندشت خاطره ام امروز،
این باغ پر چکامه رنگینم،
این باغ پر دوبیتی شور انگیز،
صحرای سبز چامه دیروزین ؛
امروز.. دشت شقایق است! !
حتّی اینجا تمام دشت غزل سرخ است.
میخواستم برای جهادی سبز ؛
شعری بیاورم...
ـ چون خط سبز آن،
من نیز، سبز، بگویم
دیدم نمیشود!
دیدم نمیشود!
آه...
یک برگ سبز، نیز،
در این میان جلگه پر واژه!
پیدا نمیشود .. تا تحفه اش کنم!
افسوس. . آه..
شعر مرا چه شده است امروز
کاینجا، یک برگ سبز، نیز،
از بهر دوستان ؛
پیدا نمیشود ؟
لختی درنگ کردم و آنگاهان،
ناگه به یادم آمد از آن روزی،
کز غارت خزان ستم، بیگاه ؛
طوفان سهمگین،
اینجا چه نخلهاکه ز پا انداخت!
اینجا چه سروها که فرو غلتاند!
از دستهای برزگر نالان،
اینجا چه بذر لاله فروپاشید!
از تیرهای خشم شهاب کفر،
زین سقف نقره بیز ؛
اینجا چقدر اختر پر اقبال!
هر روز ز آسمان به زمین میریخت!
اینجا، آنجا، هرجا چقدر..
بذر شهادت بود!
از آسمان تیره دل ناگاه،
«ابری به بارش آمد و بگریست زار زار»
از پهندشت سینه پر اندوه،
«موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه »
برقی جهید، تند
رعدی خروش کرد ؛
در ژرفنای حنجرهام ناخواه
آمیخت ناله، شیون و فریادی
وز دل خروش قرمز: یامهدی!
برخاست بی اراده من آنگاه ؛
مهدی به یادم آمد و آن شعرم
آن شعر ناسروده رنگینم
آن باغ آرزو،
آن نخل پرامید،
آن سرو سرفراز،
آن مرغ تیز بال،
در فصل خوب کوچ پرستوها ؛
آه..ای باغ آرزو!
رفتی و لیک، من
برجا ستاده ام
حیران، کنار راه ؛
زیرا که من بسان همان مرغم،
آن مرغ پای بسته به دست خویش
آن مرغ مانده در قفس خواری!
اینک، دوباره باز، همان شعرست
در صفحه تداعی مکنونات:
«من آن مرغ اسیر صدهزاران دام، بر پا یم
که از دام تعلّقهای خود بنشسته بر جا یم
تویی سلطان ملک بی زوال وحده وحده
تویی آن شاهباز سدره اوج تمنّایم
تو سیمرغ سبکبال فضای عشق و عرفانی
که بگذشتی ز حدّ فهم و وهم و دانش و رایم
کجامرغ اسیری را سزد چون من ؟ که با چون تو
دمی در آسمان وصل جانان، بال بگشایم ؟».
4 / 7 / 1373 . مشهد.
توجه به اقشار آسیب پذیر
علی در کنار سیاستهای کلان و بلند مدت خود در زمینۀ تامین رفاه اجتماعی، برنامههای کوتاهمدت و مقطعی را که رسیدگی دائمی به اقشار آسیبپذیر و تأمین نیازمندیهای آنان است، از اولویتهای مصرف بیتالمال قرار داده بود و در نامههایی که به کارگزاران خویش مینوشت، همواره بر این امر تأکید میفرمود. همچنان که در نامۀ آن حضرت به مالک اشتر این چنین آمده است:
خدا را خدا را! در مورد طبقۀ پایین، آنها که راه چاره ندارند؛ یعنی مستمندان و نیازمندان و تهیدستان و از کارافتادگان. در این طبقه هم کسانی هستند که دست سؤال دارند و هم افرادی که باید به آنها بدون درخواست، بخشش شود. بنابراین، به آنچه خداوند در مورد آنان به تو دستور داده عمل نما؛ قسمتی از بیتالمال و قسمتی از غلات خالصه جات اسلامی را در هر محل به آنها اختصاص ده و بدان! آنها که دورند به مقدار کسانی که نزدیکاند سهم دارند... .
شمع و طوفان
سر بر قدوم حضرت سلطان نهاده ایم
زان روی دل به صحبت جانان نهاده ایم
یا کشتن است کیفر ما یا که سوختن
زیراک، شمع در ره طوفان نهاده ایم
ما بندگان حضرت عشقیم، زان جهت
رو سوی طور موسی عمران نهاده ایم
در شاهراه روشن دولت سرای عشق
تا بارگاه نور سر و جان نهاده ایم
چون سیدعلیِّ خامنه ای رهنمای ماست
پا در طریق معرکه خندان نهاده ایم
تا برکنیم اساس دروغ و فریب را
ما استوار پای به میدان نهاده ایم
در راه حق چه باک سر و جان فدا شود
چون سر به راه شاه شهیدان نهاده ایم
1369/11/12- مشهد
خورشیدِ سرخ را به شراری فروختند
بامِ سپهر را به غباری فروختند
ناشاعران ببین که پیِ نام و نان چطور
شعر و شعور را به شعاری فروختند
تا کاسه لیسِ مجلسِ بی مایگان شوند
شمشیر شعر را به تغاری فروختند
سحرِ بیان به دمدمه ای واگذاشتند
اصلِ عصا به سایۀ ماری فروختند
تا سیبِ سرخِ عشق نباشد در این بهشت
این باغِ میوه را به خیاری فروختند
این باغ را به مزمزۀ غوره ای زمخت
این دشت را به جلوۀ خاری فروختند
یک دشت سبزه را به گیاهی بدونِ گل
یک باغ میوه را به چناری فروختند
جامِ جمی به کاسۀ آشی زدند تاخت
میخانه ای به آب اناری فروختند
خمخانه را به شوقِ گذرگاهِ عافیت
خم را برای چشم خماری فروختند
در دامگاهِ حادثه یارانِ خسته را
نامردها به راهِ فراری فروختند
زیرِ سپر به جای سپهرِ برین شدند
تیغ و تبر فکنده تباری فروختند
این ترس خوردگانِ حقیقت به خاطرِ
ترس از طنابِ دار دیاری فروختند
غلامعباس_سعیدی