در سینه گر چه بی تو، غم بی شمار دارم:
شادم که با غم تو، هر شب قرار دارم
تسخیر کرده یادت شش گوشه ی دلم را:
من پیشِ عشق، عقلی بی اقتدار دارم
آه ای بهارِ پنهان پشتِ نقابِ پاییز
من بی تو صد خزان تا، فصل بهار دارم
مات است در نگاهم، دنیای بی تو انگار
آیینه ام که روحی، غرق غبار دارم
خاکستر کویری، لب تشنه ام که عمری است؛
با تو خیال رویش، در شوره زار دارم
واکن به رویم آغوش، کز دستِ ظلمتِ خویش
تنها به دامنِ تو، راه فرار دارم
در انقلابِ یادت، با دست های خالی،
چشمی به گیسوی تو، چشمی به دار دارم.
دل کنده ام به جز تو، از هر دو عالم ای عشق
دنیای من تویی با، دنیا چکار دارم
زهرا_وهاب_ساقی،1401
تو آن باغی که تاب آورده عمری بی بهاری را
تحمل کن وطن باز این غم بی برگ و باری را
سراپای تنت زخم است؛ این را خوب می دانم
ولی طاقت بیاور باز هم این زخم کاری را
غمی جانکاه بر جانت، به جای برف باریده
بیاموزم به غمخواری شکوهِ غمگساری را
چگونه بر لبانت می شود لبخند بنشانم
که بر تن داری از آغاز، رخت سوگواری را
بزرگم خواستی ای مادرِ دلخسته اینک من
چگونه از وجودت دور سازم رنج خواری را؟!
کم آورده است پیش صبر تو ایوب هم، ای کاش:
بیاموزیم ما هم از تو روحِ پایداری را
دوباره جوی خون بر گونه ات جاری است؛ ایرانم!
ولی با جان زخمی بردی از رو بردباری را
تو را در دامِ مرگ افکنده ایمان ریایی مان
مداوا کن به اشک خود؛ تب پرهیزکاری را
به کار پاسداری از تو مشغولیم با این حال؛
نفهمیدیم معنای بلند پاسداری را
وطن جان خسته ام؛ شاید بخوابم تا ابد اما،
تو معنا کن برای کوه هامان، استواری را
ولی نه، خواب را از چشم هایم دور خواهم کرد؛
که چشم خفته لایق نیست؛ رویای بهاری را
وطن جان! خواب دیدم آخرش یک روز می آید :
که می بینی تو هم با چشمِ خونین، رستگاری را...
#زهرا_وهاب_ساقی
@saghi52
۱۴۰۰/۷/۹