شعله ی چشمت اگر روشن کند فانوس را
می رباید از شب ما وحشت کابوس را
ای بصیر بالعباد ای عشق از رو برده است
دیده بان چشمهایت، گشت نامحسوس را
من همان حیران مدهوشم که از فرط جنون
می درد بر خویش جهلش پرده ی ناموس را
روح عصیانی که از روز ازل با پای لنگ
روی دوشش برده عمری صخره ی افسوس را
می چکد از بالش خیسم سراب اما شبی
خواب دیده ماهیِ احساسم اقیانوس را
ای که داروی خیالت دردمندان را شفاست:
مرهم مهری بیاور زخم ناملموس را
دل به جز عشقت نخواهم بست وقتی روزگار
میدهد بر باد آسان تخت کیکاوس را
خسته ام از محبس دنیا؛ دعا کن دست مرگ
از حصار تن رها سازد منِ محبوس را
#زهرا_وهاب_ساقی
۱۴، آذر، ۱۴۰۲