شاعری دیوان خود را منتشر ساخته بود که در آن غزلها و دوبیتیها و قطعهها بود. روزی از قضا پا به محفلی نهاد که جمعی از ادبیاتچیان در آن انجمن کرده بودند تا شاعران سروده های خود را از چنته به در آورند و آن ها شعرشان را محک زنند و نقد همی سازند.
باری شاعر که مردی گمنام بود چون پای در آن انجمن نهاد در گوشهای بنشست و به افاده صاحبنظران گوش فرا داد تا چه گویند و چه به نقد آورند و او از آنهمه بهرهها برد. یکی از اساتید محفل از دیوان شعری سخن گفت که تازگی به بازار آمده، پر است از گوهر ناب و دُر شاهوار و همچون گنجینهای بنهفته در فراموشی بوده، و او تنها بر آن وقوف یافته است. او از اعجازهای هنری بسیاری که در لابهلای ابیات آن موج میزند میگفت که گویی روح سعدی و حافظ و مولوی دوباره در کالبد این شاعر رفته، به سخنوری و سخندانی پرداخته است و گفت از باب مثال به این غزل خوب توجه کنید... و سپس به تشریح اعجازهای غزل پرداخت که ببینید این عکس است، و این تقابل و این تواتر موزونات و این تتابع اضافات و این تلمیح و این تلمیع و این جا از صنعت تناقض استفاده کرده است و چه زیبا اینجا "ردالصدر الی العجز" کرده است و اینجا جناس را بنگرید و اینجای دیگر ایهام را که معرکه کرده است؛ و این استخدام است و این استعاره و این تجوز و این... در اینجا شاعر چه مراد کرده، در این بیت از فلان راز پرده برداشته، در این غزل تمامی راه معرفت را گشوده، و این رباعی بهتنهایی کتابی بزرگ است و این شعر تفسیری بر فلان مسأله رازآلود مولوی، و این شعر تفسیر فلان آیة قرآنی و...
شاعر بدبخت که ششدانگ حواس خود را جمع کرده بود و سراپا گوش بود تا بلکه بتواند جملهها و کلمات آن ادیب را درست بفهمد و به خاطر سپارد، پس از سخنان استاد از او اجازه خواست و گفت: استاد! آیا میتوانم از شما خواهشی بکنم؟ استاد گفت تا چه باشد؟ گفت اگر فرصت به شما اجازه دهد میخواهم روزانه ساعتی برای من بگذارید تا بر همه آن دیوان این چنین وقوف یابم. استاد گفت باشد تا ببینم؛ و شاعر آهی کشید و گفت: ای دل غافل در این دنیا این همه نکته و راز و اشاره و پند و اندرز بوده است و ما نمیدانستهایم؟ استاد گفت بله همینطور است این شاعر خیلی قوی شعر گفته و آدم مسلطی بوده است. اهل معرفت بوده و آشنا به تمام فنون و علوم و معارف و آراسته به تمام هنرها. من ندیدم همچو او کسی را تا کنون! شاعر گفت ای کاش خود آن بدبخت هم چیزی از این ها میدانست! استاد گفت شما به مقام ایشان توهین میکنید! شاعر گفت: اهانت نیست من او را خوب میشناسم. استاد پرسید او کیست؟ گفت بنده خودم هستم در خدمت شما!