آئینهدق
چرا حال منِ مجنونِ عاشق را نمیفهمی؟
سکوتِتلخِپشتِاشکوهقهقرا نمیفهمی؟
چرا در چشمهایم،در سکوتم،در غزلهایم
غرور و اشکِ لبریز از حقایق را نمیفهمی؟
چرا حالوهوایِایندلِجا ماندهدر حسرت
کههمرنگ استبا قلبِشقایق را نمیفهمی؟
منِ منهای عشقت،آاه یعنی درد یعنی غم
چرا معنای استدلال و منطق را نمیفهمی؟
تو که عمری برایم کشتیِ بیبادبان بودی
چه شدحالا غمِاین کهنه قایق را نمیفهمی؟
نوشتمقدرِیکعمر استبر منلحظههابیتو
ولی افسوس بغض این دقایق را نمیفهمی
دلم لج کرده با من، نا منظم میزند شبها
چگونه حال این آیینهی دق را نمیفهمی؟
#امیرعلیباقری۱۴۰۳_۱۰_۱۲