پشتِ رُل ساعت حدوداً پنج، شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر برمیگشتم از عبدالعظیم
از همان بن بستِ باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام، گفتی: (مستقیم! )
زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم
بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود و عشق
گفت مجری بعدِ بسم الله الرحمن الرحیم" :
یک غزل میخوانم از یک شاعر خوب و جوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:
"سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را میفرستی با نسیم"
شیشه را پایین کشیدی، رِند بودی از نخست
زیر لب گفتی:(خوشم میآید از شعر فخیم )
موج را تغییر دادم، این میان گفتی به طنز:
(با تشکر از شما رانندهٔ خوب و فهیم)
گفتم:( آخر شعر تلخی بود)، با یک پوزخند
گفتی:( اصلا شعر می فهمید!؟) گفتم: (بگذریم...)
#کاظم_بهمنی