یادمان گل سرخ
داستانی است غمالود و غریب
که از آن میر حکایت می کرد:
او که تنها گل سرخ ما بود
آب می خواست ولی .. تر نکردیم لب او را ما
موذیان را می خواست .. تا برانیم از او در صحرا
ما نراندیم ولی.
* * *
گل سرخ از ما خواست
که به زخمش بنهیم از یاری
مرهمی ما ننهادیم اما
برگ های گل سرخ
همه پژمرده شدند
ما به پایش نفشاندیم آبی
و سرانجام گل سرخ عزیز
سوخت از تشنگی و تنهایی !
* * *
آری آری فرزند!
قصه ما و گل سرخ این بود
می کشیم آه تحسر از سوز
لیکن امروز چه سود؟
پس بیایید که ما ..
(من ولی می گویم: )
نوگل سرخ عزیز خود را
نگذاریم شود پژمرده
نگذاریم شود آنچه که بود!