شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

قامت شمشاد (دو غزل از مشکات)

دو غزل ناب از استاد ادیب و هنرمند در صنعت خوشنویسی و َشعر  جناب آسید محمود ستاری:

(۱)

به تاب زلف سیاهش که عهد خود نشکستم

خدای را که من از هر چه غیر اوست گسستم

چه روز ها که به شوق وصال آن مه پنهان
به راه مسجد و میخانه تا به شام نشستم

به روزگار تعیش نبود عیش و سروری
به شوق دوست به محفل بسی قرابه شکستم

چه افتد ار نگهی افکنی به من ز عنایت
که من به روی تو عاشق ز روز پاک الستم

بگو به شیخ که ما را مخوان به روضه رضوان
که دیده بر رخ دلدار و زلف اوست به دستم

به کوی درد کشان هرگزم مباد نگاهی
مرا به باده چه حاجت ، ز چشم مست تو مستم

وجود یار سلامت که زلف مشک فشانش
به عالمی نفروشم که دل به غیر نبستم


مگیر خنده ز لب ای بهار دلکش بستان
که من هزار هزاران گل از بهار تو هستم

دل رمیده ما را خیال توبه نشاید
که چشم شوخ تو ره می برد که باده پرستم

نیرزد ار چه به روز حساب شعر تر من
به لطف بی‌حد « مشکوة » از محاسبه رستم



(۲)


رسید از راه ، عیاری ، بتی مه رو و سیمین بر

غزل خوان و صراحی بر کف و اسپند در مجمر


خدا را ز اسمان آمد تو گویی آن پری سیما
قدم بر صفحه غبرا نهاد از گنبد اخضر

ببار ای ابر رحمت بر سر عالم که می ترسم
شرر در عالم اندازند چشمانش به یک اخگر

به تیر مژه گر خواهی بدانی چند کشته است او
به صحرا ریگ احصا کن به گردون بر شمار اختر

صبا را گفتمی ای آنکه بوسیدی لب لعلش
بیا واگوی زان احوال با حال دل مضطر

نسیم صبحدم را گر گذر بر کوی او‌افتد
معنبر میکند زان طره گیسو زمین یکسر

گرم بیداد آید زان صنم هرگز نمی نالم .
مرا شادی رسد آن دم ز جور آن نکو منظر

ندیدم بهتر از  آن قامت آزاد شمشادی

ندیدم از صدای دلکش آن نازنین خوشتر

سحرگاهان کز آن زلف چلیپا یاد میکردم
به حال قدسیان افتاد شوری چون صف محشر

خرد ورزان نمی دانند راز عشق مجنون را
چو « مشکوة » آورد بر دل غم عشاق نام آور

قاتل آزادی

گله از دست کسی نیست سوایِ خودمان
که میان تله رفتیم به پایِ خودمان

گله از دست کسی نیست خدا شاهد بود:
که کمر بست دلِ ما به فنایِ خودمان

من و تو قاتلِ  آزادیِ خویشیم رواست:
بنشینیم شبی را به عزایِ خودمان

بنشین پیش من ای دوست سراپا دل شو
که بخوانم غزل از حال و هوایِ خودمان

ای دل آزرده  از این دور تظلم! ما را
نرسد بد؛  مگر از سمتِ خطایِ خودمان

زخمیِ غفلتِ خویشیم بیا بنشینیم
مرد و مردانه شبی پایِ شفایِ خودمان

پر و بالی به دلِ خویش ندادیم ولی
بسته پرهایِ پریدن به بقایِ خودمان

حق به تاراجِ ستم می رود آسان برخیز!
مصلحت نیست بمانیم به جایِ خودمان

دل نبندیم به درمانِ طبیبی جز خویش
درد ما به شود؛ اما به دوایِ خودمان

حق همین جاست نهان در قفسِ دلتنگی
بین دلواپسی و خوف و رجایِ خودمان

واجبِ عشق قضا گشت؛ بیا برخیزیم
به ادا کردنِ تکلیفِ قضایِ خودمان

"ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم" (حافظ)
عشق احیا نشود جز به دعایِ خودمان

  زهرا وهاب (ساقی)

بوی باران - از استاد غزل آرامش


‎باز باران می چکد بر برگهای دفترم
‎قطره هایش واژه های خسته را جان میدهند
‎من به باران زنده میسازم گل احساس را
‎از همین رو شعرهایم بوی باران میدهند

‎اهل پاییزم ولی سرسبزی ام بی انتهاست
‎هر بهار از نو شکوفا می شود اندیشه ام
‎الفتی دیرینه دارم با هجوم گردباد
‎یخ نمی بندد زمستان شاخ و برگ و ریشه ام

‎در دلم آتشفشان بر دامنم گلهای سرخ
‎وای از آن روزی که داغ من بسوزاند زمین
‎بستر عمر من از افسوس و از حسرت تهی ست
‎من نخواهم گشت با اندوه غربت همنشین

‎سبزی ام را می سپارم بر دل دنیای شعر
‎با کلامم می نوازم قلبهای مرده را
‎هیچکس در این جهان بی یاور و همراه نیست
‎مرهمی همواره می یابم دل آزرده را

‎او که شعر بودنم را اینچنین زیبا سرود
‎سینه ام را خانه ی عشق و امید و نور کرد
‎با تمام سردی و بی رنگی دنیای من
‎زردی افسردگی را از وجودم دور کرد

‎وسعت دید مرا تا آسمانش اوج داد
‎قلب و روحم را سبک چون قاصدکها آفرید
‎من نخواهم مرد حتی زیر صد خروار خاک
‎زنده مى خواهد مرا آن کس که "دل" را آفرید

 

 

‎باز باران می چکد بر برگهای دفترم...
‎قطره هایش واژه های خسته را جان میدهند
‎من به باران زنده میسازم گل احساس را
‎از همین رو شعرهایم بوی باران میدهند