شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

برجی در آتش

برج ترامپ در نیویورگ آتش گرفت خانواده اش هم در آن بودند. جراید.


گفت آتش گرفته برجی را 

که میان فلان خیابان است

گفتم این آتشی که می بینی

شعله هایش چنان فروزان است

چشم گر وا کنی ببینی آن،

آتشی از دل فقیران است

پول گرد آمده ز راه حرام

آتش دوزخ گدازان است

سحت و سود ریال و مال یتیم

همچو آتش به نص قرآن است

کودکی سوی برج کرد نگاه

که فرازنده تا به کیوان است

دیدم از سر کلاه او افتاد

و پسر چشم او بر ایوان است

گفتمش رو کلاه خود بردار

که رباینده اش فراوان است

پیش از این میگذاشتند کلاه

بر سر آن که خود پریشان است

لیک اکنون کلاه بر دارند

وین هیولا نمونه از آن است

گفت رندی کلاه را ول کن

صحبت امروز قاپ تمبان است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد